iraj
دوست داشتن تو
هر روز، قد می کشد
ببین
این شعر هم برایت
دوباره کوتاه شد...
iraj
از گندمزارها که میگذرم
دستام به خوشههاست
دلم با تو
از خیابان که میگذرم
یاد تو با من است
چشمام به چراغ راهنما
راه که میروم با منی
کندتر از من قدم برمیداری
زودتر از من
به خانه می رسی ...
iraj
جوری دوستت دارم که
انگار در این شهر
فقط همین یک نفر موجود است
و انگار مرا خدا
به دوست داشتنت اجبار کرده!
راهی ندارم جز این که دوستت داشته باشم!!
iraj
در من هنوز شعری از تو به جا مانده
که نه دیگر می شود آن را در ظلمت شب
و نه با اولین طلوع سپیده دم پیدا کرد !
این زن چه خوب می داند
که چشم هایت
تمام قافیه های دلم را دزدیده است.
بیا و این بار از تمام قافیه های این شعر عبور کن
و مرا به اولین طلوع خورشید دعوت کن
به لحظه ی رویش گل های نرگس
به اولین قرارهای خیس ماهی های عاشق
بیا و این بار تو مرا دعوت کن
iraj
کجایی؟ چه می کنی؟
هنوز نام مرا یادت هست؟
بوی من در اتاقت می چرخد هنوز؟
در گوشه پیراهنت چطور؟
هنوز هم آن پرنده کورت را داری؟
که تا یک نفر می گفت سلام
زیر گریه می زد و بر شانه های تو می نالید
گل هایت چگونه اند؟
زیر این همه آوار
زیر این فوران آبسه چرکی شهر
در این هرج و مرج عمومی استخوان های تکیده مغز
برایت شاخه ای و برگی مانده است هنوز؟
من که همه دلبستگی های دور و نزدیکم
سوختند و مردند و خاکستر شدند
آخرین آن همین دیشب بود
فکر می کنم
تکه ای ازخنده های تو را
برای وصله کردن به چهره عفونی ماه
از گوشه دلم به سرقت بردند.
راستی نگفتمت
جای چشم هایم
گلوله کاشته ام
جای ناخن هایم
تراشه سنگ
جای لب هایم
تکه دعایی که نمی دانم آرزوی مرگ کیست.
iraj
می خواهمت !
در یک شب رویایی
آن هنگام که نفسهایمان
با هم در آمیخته شد !
و نبضِ تند دوست داشتن
در عمقِ جانم جاری شد !
و عشق را
که تنها می توانستم در آغوش تو بیابم !
شبیه یک قدیسه
که به رسالت دین اَش دعوت شده باشد !
من مؤمنم، به لبانت
به شریعتِ تنت
و غمگین از این همه زیبایی !
iraj
نیستی
و زندان
نام تمام خیابان های این شهر است
اجاق زمستان روشن است
و پیاده رو ها
دلشان را به کوبش ضربه های کفش ها خوش کرده اند
که نلرزند از زمستان
که نمی رند زیر دل یخ زده ی برف ها
نیستی
و بخار نفس هایم
دست هایم را گرم نمی کند
دلم
زیر تگرگ فاصله مانده
در من انگار برف می بارد
می بارد ...
یکریز برف می بارد!
نیستی
و من انگار آدم برفی تنهایی هستم
که شالگردنم را باد برده
چشم های ذغالی ام از حرارت افتاده اند
و لبخند مصنوعی ام را برف پوشانده
و نبودنت
دل مرا
دل مرا
مرا
آب می کند...!
iraj
به تو قول دادم
که دوستت نداشته باشم
سپس در برابر این تصمیم بزرگ وحشت کردم
به تو قول دادم که برنگردم
و قول دادم از اشتیاق نمیرم
اما مردم
و بارها برگشتم
بارها تصمیم گرفتم که دست بردارم
اما یادم نمیآید دست برداشته باشم.
iraj
من امروز
در انتظارت
غم انگیزترین و کوتاه ترین
شعر دلتنگی را گفتم:
"مُردم ز غمت، نیامدی تو"
iraj
بهت قول دادم
که وقتی موهایت از مقابلم میگذرند بیتفاوت باشم
اما آنگاه که همچون موج شب سر راهم قرار گرفتند
فریاد زدم
قول دادم وقتی که اشتیاق درونم را در هم فشرد،
چشمانت را نادیده بگیرم
اما وقتی دیدمشان که اطرافم را ستاره باران کردند
آه کشیدم
قول دادم که دیگر برایت نامه نفرستم
اما -علی رغم تصمیم- نوشتم
قول دادم در هیچ جایی که تو باشی من نباشم
اما وقتی با خبر شدم که شام دعوتی من هم آمدم
قول دادم که دیگر دوستت نداشته باشم
اما کی کجا و چگونه قول دادم؟ نمیدانم
من از شدت صداقت دروغ گفتم
و خدا را شکر که دروغ گفتم.
iraj
در آن نوبت
که بندد دست نیلوفر
به پای سرو کوهی دام
گرم یادآوری یا نه،
من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم.
iraj
نگاه
از صدای تو ایمن می شود
چه مومنانه
نام مرا آواز میکنی ...
iraj
به من نگاه کن
به چشم هایی که مالِ توست
و قلبی که هنوز برای تو می تپد.
به من نگاه کن
به تمدن هزار ساله ی دستهایم
و پاییزی که بی تو هزار ساله خواهد شد.
به من فکر کن
به لحظه ی نبودنم
و تنهایی
تن
ها
یی
به چشم هایی که انکارش می کنی
و جادوی کلماتی
که در آغوشت اِغواترم می کند .
به من فکر کن
به لحظه ی نبودنم
و به چشم هایی که دیگر نیست !
iraj
این جغرافیا نیست که جهان سومی بودن را تعیین می کند، آدمها هستند ڪه آن را می سازند.
جهان سوم جا نیست، شخص است.
جهان سوم منم، جهان سوم تویی، جهان سوم طرز تفکر ماست، نه آن مرزهایی که داخلش زندگی می ڪنیم.
جهان سوم جاییست ڪه درآمد یڪ دعانویس از یڪ برنامه نویس بیشتر است.
جهان سوم جاییست ڪه مردمش جهان سومی فڪر میڪنند.
جهان سوم جایی است ڪه بسیاری از مردمانش با یڪ "استخاره" هدف تعیین می کنند، و با یڪ "عطسه" از هدف خود دست می ڪشند...