iraj
خیال تو در من
بهشتی ست که در ابرهایش
دو مرغ عشق
تصنیف های عاشقانه را
دوصدائی می خوانند
گل ها
سرشان را بالا می گیرند
تا پروانه ها را ببوسند
زیبائی ات مرا احاطه می کند
با اشک های بهشت در چشمانم
آنجا که رنگین کمان های روشن
هرگز خاموش نمی شود
و ستارهٔ چشمانت
در نور ماه می درخشد
اما
اینهمه زیبائی را چه سود
اگر کسی نباشد که
رؤیاهایم را با او تقسیم کنم ؟!
با این همه
روزی مرا خواهی یافت
در احساسی که
به هیچ کس تعلق ندارد
و شاید دلت خواست اندکی بمانی
تا باور کنی که
اشک های من در بهشت
تنها حسرت یک لبخند را
همراهی می کنند
iraj
با من از خواستن بگو
در مخمل صدایت
با زبانی که در پوستُ استخوانم
لرزه می ریزد
با من از پایان روز
با زبان شب بگو
با آرایش واژه هائی که
زادهٔ آزادی اند
و مرغان عشق را
به پرواز می برند
با من از زیبائی بگو
با نواهای لالائی
با نجواهای میلُ رضایت
که نفس هایم را به آه می نشانند
و با من از عشق بگو
با لب های قلبی که من می ستایم
با صدایِ همیشه
iraj
به کوری چشم فاصله ها
چراغ چشم تو
در من روشن ست
صورتت چون ماه
در چاه دلم افتادست
جائی که من
سکّهٔ آروهایم را
در آن می ریزم
iraj
و بعد از تو من
در گوشه ای از باران
تو را
همیشه دوست خواهم داشت
با دلی که
جا مانده است در عشق
میان رازهای دوردستی که
تو را در خیال من می ریزند
رازهائی که
از زمزمهٔ زیر لبِ چشم هایت
در خلوت دلتنگی
عاشقانه می چینند
این غریبانه های آشنا
که اتاق من می شوند
iraj
هر شب
از راه و
بیراهه می آئی
تن آلودهٔ گل های صحرائی
سر بر شانهٔ خیالم می گذاری
با سرانگشت کوکب ها
دفتر دلم را می گشائی
من در هزاران شالیزار
در تو ورق می خورم
تو از مزارع دست هایت در من
آفتابُ باران می ریزی
و دانه های شعر من
جوانه می زند
در عاشقانه های پیوندی
iraj
چشم هایم را می بندم
جائی در دنیا نمی ماند
که با تو آنجا نباشم
و این فقط
زیر سر یک نفر ست
کسی که نامش
عشق ست
iraj
عاشقانه هایم برای تو
تنها نمونه ای ست برای پیش تماشا
نسخهٔ کامل
مشتمل بر هزار و یک ورق شهرزاد قصه گوست
در قلب هزار و یک شب من
iraj
عشق همان جاذبه ای ست
که باعث می شود
تو
چون سیب سرخی
پر از عطرهای ممنوعه
در دلم می افتی
و با هر نفسی که می کشم
تو پا به ماهِ بوسهُ باران
در بستر اندیشهٔ من
عاشقانه به دنیا بیاوری
iraj
اسم توست
بر لب نفس هایم
که در گوشِ قلب من می پیچد
و آن لحظهٔ ساکت
خواهم دانست
که مرده ام
iraj
چشم هایم را که می بندم
جائی با تو هستم
و اصلا برایم مهم نیست
که وقتم را
روی تو تلف می کنم
من
با تو بودن را دوست دارم
وقتی که تو
موضوع رؤیاهای من هستی
iraj
عشق یعنے دل بلرزد
تا کہ نامش میبرے
عشق یعنے درد یارت
را بہ جانت میخرے
عشق یعنے مے بنوشے
دم بہ دم از جام او
سرو خود را بشکنے
تا سر بہ پایش آورے
iraj
صدایت ... ؛
دلتنگی هایم را
کفاف نمی کند !
آغوشَت را بفرست
تا به التهابش
کوچ کنم وُ ...
با نسیم نفس هایت
جان بگیرم..