iraj
قلبت را آرام کن ...
یک وقتهایی بنشین و خلوت کن با تمام سکوت هایت…
نگاه کن به اطرافت…
به خوشبختی هایت…
به کسانی که میدانی دوستت دارند…
به وجود آدم هایی که برایت اهمیت دارند…
و به خدایی که تنهایت نخواهد گذاشت…
گاهی یک جای دنج انتخاب کن…
گاهی یک جای شلوغ…
آرامش را در هر دو پیدا کن…
هم درکنار شلوغی آدم ها…
هم درکنار پنجره ای چوبی و تنها…
دل مشغولی ها را گاهی ساده تر حس کن…
باران را بی چتر بشناس…
خوشحالی را فریاد بزن…
و بدان که تو" بهترینی"
iraj
شق القمر
وقتیست
که تاری از مویت
وسط صورتت می افتد
iraj
هر دردی کھ انسان را بھ سکوت وا میدارد
بسیار سنگین تر از دردیست کھ
انسان را به فریاد وا میدارد..!
و انسانھا فقط بھ فریاد هم میرسند،
نھ بھ سکوت هم!
iraj
خانهی پدری کجاست؟
خانهی پدری آنجاست که همیشه و بی قید و شرط دوستت می دارند،
خانهی پدری آنجاست که هر چقدر که نروی یا دیر بروی بدون سوال و گله منتظرت می مانند..
در خانهی پدری،
تو همیشه جوان، زیبا و منحصر بفردی،
خانهی پدری امن ترین و راحت ترین جای دنیاست درست مثل آغوششان و می دانی که بی هیچ دلیل و چشم داشتی تو را دوست دارند حتی اگر پدر و مادرت را بارها رنجانده باشی.
خانهی پدری بهشت این دنیاست...
iraj
گفت به رسم جاده ها ازت دورم
گفتم ولی به رسم دل باهات فاصله ای ندارم
iraj
می خواهمت !
در یک شب رویایی
آن هنگام که نفسهایمان
با هم در آمیخته شد !
و نبضِ تند دوست داشتن
در عمقِ جانم جاری شد !
و عشق را
که تنها می توانستم در آغوش تو بیابم !
شبیه یک قدیسه
که به رسالت دین اَش دعوت شده باشد !
من مؤمنم، به لبانت
به شریعتِ تنت
و غمگین از این همه زیبایی !
iraj
نیستی
و زندان
نام تمام خیابان های این شهر است
اجاق زمستان روشن است
و پیاده رو ها
دلشان را به کوبش ضربه های کفش ها خوش کرده اند
که نلرزند از زمستان
که نمی رند زیر دل یخ زده ی برف ها
نیستی
و بخار نفس هایم
دست هایم را گرم نمی کند
دلم
زیر تگرگ فاصله مانده
در من انگار برف می بارد
می بارد ...
یکریز برف می بارد!
نیستی
و من انگار آدم برفی تنهایی هستم
که شالگردنم را باد برده
چشم های ذغالی ام از حرارت افتاده اند
و لبخند مصنوعی ام را برف پوشانده
و نبودنت
دل مرا
دل مرا
مرا
آب می کند...!
iraj
من امروز
در انتظارت
غم انگیزترین و کوتاه ترین
شعر دلتنگی را گفتم:
"مُردم ز غمت، نیامدی تو"
iraj
در آن نوبت
که بندد دست نیلوفر
به پای سرو کوهی دام
گرم یادآوری یا نه،
من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم.
iraj
نگاه
از صدای تو ایمن می شود
چه مومنانه
نام مرا آواز میکنی ...
iraj
به من نگاه کن
به چشم هایی که مالِ توست
و قلبی که هنوز برای تو می تپد.
به من نگاه کن
به تمدن هزار ساله ی دستهایم
و پاییزی که بی تو هزار ساله خواهد شد.
به من فکر کن
به لحظه ی نبودنم
و تنهایی
تن
ها
یی
به چشم هایی که انکارش می کنی
و جادوی کلماتی
که در آغوشت اِغواترم می کند .
به من فکر کن
به لحظه ی نبودنم
و به چشم هایی که دیگر نیست !
iraj
حالم خوب است
هنوز خواب میبینم
ابری میآید
و مرا تا سرآغازِ روییدن ...
بدرقه میکند.
iraj
بیا و مرا به روشنایی یک شب شیشه ای پیدا کن .
در آن هنگام که دستانم
امید زیستن را با تمام وجودش می فشارد.
و چشمانت
که از آغازِ این خواستن با من تلاقی می کند .
من از رنج های بی واهمه می ترسم
از اُمیدهای واهی
از نگرشِ بین این دو
که کدام یک را باید انتخاب کنم؟
بیا و مرا دعوت کن
به روشنایی چشم هایت .
جایی میان بودن و ماندن
جایی که تو را پیدا کنم
و به لحظه ای که دوباره از تو آغاز شوم.
iraj
قول دادم چشمانت را از دفتر خاطراتم پاک کنم
اما نمیدانستم با این کار زندگیام را
از صحنهی وجود پاک خواهم کرد
و نمیدانستم -با وجود اختلاف کوچکمان-
تو منی و من توام.
بهت قول دادم که دوستت نداشته باشم
وای چه حماقتی
با خودم چه کار کردم؟
من از شدت صداقت دروغ میگفتم
و خدا را شکر که دروغ گفتم
iraj
مردمان در من و بیهوشی من حیرانند
من در آن کس که ترا بیند و حیران نشود.
سلام داداش
خوش برگشتیی" title="ی" />