یافتن پست: #462

حضرت@دوست
حضرت@دوست
مستان خرابات ز خود بی خبرند
جمعند و ز بوی گل پراکنده ترند
ای زاهد خودپرست با ما منشین مستان دگرند و خودپرستان دگرند ..



حضرت@دوست
حضرت@دوست

اینَش سزا نبود دلِ حق گُزارِ من
کز غمگسارِ خود سخنِ ناسزا شنید

حضرت@دوست
حضرت@دوست
دعا کن

هم دعا کن گره از کار تو بگشايد عشق
هم دعا کن گره تازه نيفزايد عشق

قايقي در طلب موج به دريا پيوست
بايد از مرگ نترسيد ،اگر بايد عشق

عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم
شايد اين بوسه به نفرت برسد ،شايد عشق

شمع افروخت و پروانه در آتش گل کرد
مي توان سوخت اگر امر بفرمايد عشق

پيله‌ي عشق من ابريشم تنهايي شد
شمع حق داشت، به پروانه نمي آيد عشق


حضرت@دوست
حضرت@دوست

باز لب‌های عطش کرده من
لب سوزان ترا می‌جوید
می‌تپد قلبم و با هر تپشی
قصه عشق ترا می‌گوید

حضرت@دوست
حضرت@دوست
گله از روی تو دارم


چه بگریی چه بخندی همه دنیای منی

نرود مهر تو از دل که تو دنیای منی

حضرت@دوست
حضرت@دوست
از دست بشد چون دل در طرهٔ او زد چنگ
غرقه زند از حیرت در هرچه بیابد دست


صفحات: 2 3 4 5 6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو