یافتن پست: #نمی

aliaga
aliaga
مهاجر با رکابی سفید بام قهر کرده فک کنم


مسولین جواب گو باشن

خانوم اِچ
خانوم اِچ
من ازوناییم که اگ باهام دوست باشید میگی اههه بابا اینم ک همش بد بیاری میاره😐
خواستم برم چادر بخرم مامان چادریه فوت کرد
خواستم برم مهمونی دندونم باد کرد
و...

خانوم میم
خانوم میم
یکی منو مجبور کنه دیگه داخل نمایشگاه نرم
هر چند باید برم کتابامو از اون غرفه بردارم :خیخ

마흐디에
마흐디에
یک عدد دایی مهاحر با شلوار لی و تیشرت مشکی رویت شد

خانوم میم
خانوم میم
سلام
ورشکست شدم

ماریا
ماریا
@Ali_s
واقعا که
از شما توقع نداشتم

g.h.o.l.a.m.a.l.i
g.h.o.l.a.m.a.l.i
می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول پرسید: چه می کنید؟
گفتند: مسجد می سازیم.
گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛
بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟
فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام،
خدا که اشتباه نمی کند.

حسام
حسام
من معمولا پستهایی که کامنتهای زیادی دارن را از آخر شروع می کنم به خوندن تا جایی که موضوع دستگیرم بشه..یه وقتایی هم تا اولین کامنت می رم و بعد وارد کامنت های پست قبلی هم می شم ولی باز چیزی دستگیرم نمی شه {-110-}

g.h.o.l.a.m.a.l.i
g.h.o.l.a.m.a.l.i
روزی روزگاری مردی اول صبح در بازاری پرسه می‌زد که ناگهان با عزرائیل چشم‌درچشم شد و دید که فرشتۀ مرگ خشمگین در او می‌نگرد.

مرد، ترسان و پریشان، به درگاه سلیمان نبی پناه بُرد و به سلیمان التماس کرد که به باد فرمان دهد که او را با خود به هندوستان ببرد تا دست عزرائیل به او نرسد.

سلیمان به باد فرمان داد که چنین کند. باد هم به‌فرمان سلیمان مَرد را برداشت و با خود به هندوستان برد.

روز بعد سلیمان به عزرائیل گفت: «مردی دیروز به من گفت که در بازار با خشم به او نگاه کرده‌ای، جریان چه بود؟»

عزرائیل جواب داد: «راستش با خشم نگاه نکردم، با تعجب نگاه کردم و تعجبم از این بود که خدا به من فرمان داده بود امروز جان این مرد را در هندوستان بگیرم و من وقتی این مرد را اینجا و فرسنگ‌ها دور از هندوستان دیدم تعجب کردم که چطور ممکن است جان مردی را که الان اینجاست، امروز در هندوستان بگیرم، چون او هرقدر هم تُند برود نمی‌تواند امروز به هندوستان برسد؟!»

ماریا
ماریا
با تصویب مجلس، شنبه ها تعطیل میشود...{-69-}{-69-}{-69-}

g.h.o.l.a.m.a.l.i
g.h.o.l.a.m.a.l.i
ملانصرالدین یک شب در کتابی خواند که هرکس ریش دراز و سَرِ کوچک داشته باشد احمق است. دستی به ریش‌اش کشید و خودش را در آینه نگاه کرد. هم سرش کوچک بود و هم ریش‌اش دراز. دید سرش را که نمی‌تواند بزرگتر کند اما ریش‌اش را می‌تواند کوتاه‌تر کند.

چراغی بغل‌دستش بود. چراغ را برداشت. ریش‌اش را در مُشت گرفت و هرچه از آن را که بیرونِ مُشت‌اش ماند به شعلۀ چراغ نزدیک کرد. ریش گُر گرفت و آتش نه فقط ریش که سر و صورت ملانصرالدین را هم سوزاند. در حاشیۀ آن صفحه از کتاب، که در آن درباب ربط ریش دراز و سَرِ کوچک با حماقت نظری صادر شده بود، نوشت: «دُرُستی این نظر به‌آزمایش ثابت شد.»:خخخ

Tasnim
Tasnim
برگااام
اول فک کردم پشه س
بعد فک کردم حساسیته
الان اینو دیدم
خواهر و برادر و برادرزاده هام همه درگیر شدن
مربوط به درخت توته. شما هم مراقب باشید

g.h.o.l.a.m.a.l.i
g.h.o.l.a.m.a.l.i
آقا کی پیام میده حذف می کنه اگ پیام می خواهی بدی چرا دیگ حذف می کنی اگ هم نمی خواهی بدی چرا میدی نکن ایطوری خب پیام خصوصی میدید بعدش حذف می کنید ینی چه:خخخ

마흐디에
마흐디에
خستههههه امممممم

خانوم میم
خانوم میم
حالا باید تا سه بیدار بمونم :هعی

صفحات: 5 6 7 8 9

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو