دل دوزخی
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام در اندازد میان قلزم پر خون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فرو ریزد ز گردش های گوناگون
ز گردش های گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی پایان شود بی آب چون هامون
چون این تبدیل ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی چون
که چون غرق است در بی چون
دیگر عکس هایش آرامم نمی کند
من به دستانش نیاز دارم
خدایا بهشت آسمانیت را نمی خواهم!
من اهل دوزخم!!!
آغوش آنکه عاشقانه هایم را برایش می سرایم به من برسان
من خودم بهشت را در آغوش او می سازم!!!
بیا زمینی باشیم ...
من از دوزخی که راهش به بهشت باشد
می ترسم !
فقط اگر یکی مثل تو کنارِ من باشد ،
عشق باشد ،
جراتِ گناه باشد ...
بگذار زمینی باشیم ...
بهشت همانجاست
که من باشم و تو باشی ...
چه فرقی می کند که معصوم
یا پُر گناه باشیم ؟!