마흐디에
یک عدد دایی مهاحر با شلوار لی و تیشرت مشکی رویت شد
g.h.o.l.a.m.a.l.i
روزی روزگاری مردی اول صبح در بازاری پرسه میزد که ناگهان با عزرائیل چشمدرچشم شد و دید که فرشتۀ مرگ خشمگین در او مینگرد.
مرد، ترسان و پریشان، به درگاه سلیمان نبی پناه بُرد و به سلیمان التماس کرد که به باد فرمان دهد که او را با خود به هندوستان ببرد تا دست عزرائیل به او نرسد.
سلیمان به باد فرمان داد که چنین کند. باد هم بهفرمان سلیمان مَرد را برداشت و با خود به هندوستان برد.
روز بعد سلیمان به عزرائیل گفت: «مردی دیروز به من گفت که در بازار با خشم به او نگاه کردهای، جریان چه بود؟»
عزرائیل جواب داد: «راستش با خشم نگاه نکردم، با تعجب نگاه کردم و تعجبم از این بود که خدا به من فرمان داده بود امروز جان این مرد را در هندوستان بگیرم و من وقتی این مرد را اینجا و فرسنگها دور از هندوستان دیدم تعجب کردم که چطور ممکن است جان مردی را که الان اینجاست، امروز در هندوستان بگیرم، چون او هرقدر هم تُند برود نمیتواند امروز به هندوستان برسد؟!»
Tasnim
اومدم ازمایشگاه، کلی طول کشید آزمایشمو ثبت کنه و ...
بعد گفت سه میلیون باید پرداخت کنی و بیمه ت با ما قرارداد نداره، در حالیکه توو سایتش زده بود داره
من ناشتای خسته ی خوابالو که بابای بچه ها رو کاشتم خونه و اسنپ گرفت برام، ناکام باید برگردم
کامنتا
هی اقای مهاژر خسیس
مگه قرار نبود یه کتاب برام بگیرین
به ک .... نه چیز بمن چه
اگه کامنتی گذاشتین که جواب ندادم پوزش
خیلی خسته ام🤣