یافتن پست: #تورنادو_نویس

عای بدم میاد از اینایی ک هیچی ندارن
هیچی هم حالیشون نیس
بعد میان تو مجازی زر زیادی میزنن ک فلان و فلان
تاازه
مغرورم میشن با همون چیزا...



وقتی که دست خود را میان خورده شیشه های قلبم بردم
با خودم میگفتم
«عذر میخواهم که تورا دست دیگری دادم...»
اما چه سود
حال دیگر ندارمت...




توی کوچه باغ های تهران قدم میزدم
هوای سرد آزارم میداد
مدام به تو فکر میکردم
نور مهتاب لای انگشتان درخت ها کم و زیاد میشد
به قول خودت
«صورتم از شدت سرما جان میداد برای بوسه های یهویی»
در نبودت دیگر استواری سابق را ندارم شاخه گل من
گونه هایم طعم لب هایت را فراموش کرده
چروک شده
چشمانم آنقدر در چهره دلفریبت غرق نشد که سویی ندارد
آخ...
حافظه ام را نگو جانان من
این روز ها همه چیز را فراموش میکنم
دیروز فراموش کردم که با اسب به دیوانیه رفتم
تمام راه را تا قبرستان پیاده آمدم و بعد همه چیز را از یاد بردم
که من کیستم
کجایم
اما جانان من
هیچ گاه حتی لحظه ای فراموشت نکردم
راستی؛
من کجایم....❤



توی کوچه باغ های تهران قدم میزدم
هوای سرد آزارم میداد
مدام به تو فکر میکردم
نور مهتاب لای انگشتان درخت ها کم و زیاد میشد
به قول خودت
«صورتم از شدت سرما جان میداد برای بوسه های یهویی»
در نبودت دیگر استواری سابق را ندارم شاخه گل من
گونه هایم طعم لب هایت را فراموش کرده
چروک شده
چشمانم آنقدر در چهره دلفریبت غرق نشد که سویی ندارد
آخ...
حافظه ام را نگو جانان من
این روز ها همه چیز را فراموش میکنم
دیروز فراموش کردم که با اسب به دیوانیه رفتم
تمام راه را تا قبرستان پیاده آمدم و بعد همه چیز را از یاد بردم
که من کیستم
کجایم
اما جانان من
هیچ گاه حتی لحظه ای فراموشت نکردم
راستی؛
من کجایم....❤



من همانم که در اعماق نگاهت کورم
و به دنبال صدایت ز خوشی ها دورم

من همان قمری محزون جگر سوخته ام
که ز هجر رخ تو لحظه ای اندر گورم

چهره ات ماه شب چاردهم بود اما
من به تفسیر نگاه تو پریشان بودم

حرف هایت به دلم موشک قدر صد و ده
همچو عین الاسدی با نگهت نابودم

حین لبخند تو در جمع جهان و ملکوت
تو سلیمانی و من در ره تو چون مورم

گل لب های تورا دیدم و دیوانه شدم
و از آن پس همه شب کام تورا میبویم

دوش در خواب بدیدم که تو ره می پویی
بر در میکده رفتم و تورا می جویم

میکده ، پیر خرابات ،بدیدم با تو
خورد شد قلب ضعیفم که چو یک کافورم

قول دادی که شوم پادشه ملک دلت
حال دیدم به دلت نوکر نامشروعم

چون جهانگرد مریضی که شده زخمی عشق
زخم هایی به تنم هست و پر از ناسورم

بی تو ای قاتل من هر ورقم تاریکیست
در درون لحدم ، در پی یک سو نورم

سالها بود که همراه تو برنا بودم
حال پیری شدم و خار و خس بی شورم

تابش نور رخت بر ورق حافظه ام
خواستم پاک کنم لیک به تو مجبورم

یاد تو در سر من یک تومور بدخیم است
من بدون تو درون جگر تابوتم....



دلم میخواد الان بارون میومد

توی یه خونه قاجاری نشیته بودم
من و مستخدم پیر عمارتم
میز ناهار خوریه بزرگمون وسطمون باشه
برام مولانا بخونه با صدای لرزونش

برم تو حیاط عمارت
بین درخت های کاج بزرگ
مدام ب تو فکر کنم
مدام به تویی ک با چادر مشکی و رو بنده گلدوزی شدت دلم رو بردی

مدام فکر کنم ب اون لحظه ای ک برای اولین بار قرص ماهت رو دیدم

فکر کنم
بیوفتم از شدت سرما
- توی اتاق تم چوبیم بیدار شم
از شدت تب عشقت بسوزم
چشمانم رو باز کنم
بالای سرم باشی و با پارچه خیس سعی در از بین بردن تبم داشته باشی

منم مثل شهریار بگم :

آمدی جانم بقربانت ولی حالا چرا.........




تکیه کردم بتو
رفتی

امروز تکیه میکنم به بالکن طبقه نهم آپارتمانمان




صفحات: 1 2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو