می آید آن روزی که غم از روزگارم رفته است؟
دلشوره ی دیدارِ تو از قلبِ زارم رفته است؟
اندوه و غم می بارد از چشمانِ این دردْ آشنا
دور از تو ای خورشیدِ من رنگ از بهارم رفته است
می خواهمت مانندِ آن برگی که در اوجِ خزان
می پرسد از اعماقِ جان آیا چنارم رفته است؟
من بی تو در خود گم شدم، پنهان تر از لبخندِ تو
دنبالِ تو می گردم و صبر و قرارم رفته است
برگرد و آغوشِ مرا از خنده ات آکنده کن
آهسته در گوشم بگو غم از کنارم رفته است