تو برایم از ماندن گفته بودی
از امنیت آغوشت
تو جای زخم هایم را بلد بودی؛
جنس غم هایم را میشناختی
داشتم باورت میکردم
با تو از هرآنچه که از فکرم میگذشت حرف زده بودم
من با تو قدم زدم
شعر خواندم
و خندیدم
و همه ی این ها یعنی "باورت" کرده بودم ...
تو میدانی ایمان آوردن بی هیچ معجزه ای یعنی چه؟
بعید میدانم که بدانی
اما شک ندارم روزی شعرهایم را خواهی خواند و آن روز بدان که تنها سوال من از تو همین است :
"هیچ میدانی دنیای کسی که باورش شکسته باشد چه شکلی است؟ "
نمیدانی نه! چون اگر میدانستی با هیچ غریبه ای هم چنین نمیکردی چه برسد به من که برای دوست داشتن تو از خودم هم گذشتم...
اما عیبی ندارد من به تو خواهم گفت!
چشم هایت را ببند وکمی خودت را جای من بگذار و تصور کن
پرت شده ای در سیاه چاله ای عمیق و تقلا میکنی اما به تمام دست هایی که به سویت برای کمک دراز میشود بی اعتمادی!
یعنی تباهی ات را به هر محبتی ترجیح میدهی...
اینکه بخواهی تمام عمر در چنین دنیای تاریکی دست و پا بزنی ؛
درست مثل تصادف با عابری پیاده در نیمه شب بارانی وحشتناک است نه؟!..
حالا چشم هایت را باز کن
این همان بلایی است که تو سر من و دنیای من آورده ای!...
تو برایم از ماندن گفته بودی
از امنیت آغوشت
تو جای زخم هایم را بلد بودی؛
جنس غم هایم را میشناختی
داشتم باورت میکردم
با تو از هرآنچه که از فکرم میگذشت حرف زده بودم
من با تو قدم زدم
شعر خواندم
و خندیدم
و همه ی این ها یعنی "باورت" کرده بودم ...
تو میدانی ایمان آوردن بی هیچ معجزه ای یعنی چه؟
بعید میدانم که بدانی
اما شک ندارم روزی شعرهایم را خواهی خواند و آن روز بدان که تنها سوال من از تو همین است :
"هیچ میدانی دنیای کسی که باورش شکسته باشد چه شکلی است؟ "
نمیدانی نه! چون اگر میدانستی با هیچ غریبه ای هم چنین نمیکردی چه برسد به من که برای دوست داشتن تو از خودم هم گذشتم...
اما عیبی ندارد من به تو خواهم گفت!
چشم هایت را ببند وکمی خودت را جای من بگذار و تصور کن
پرت شده ای در سیاه چاله ای عمیق و تقلا میکنی اما به تمام دست هایی که به سویت برای کمک دراز میشود بی اعتمادی!
یعنی تباهی ات را به هر محبتی ترجیح میدهی...
اینکه بخواهی تمام عمر در چنین دنیای تاریکی دست و پا بزنی ؛
درست مثل تصادف با عابری پیاده در نیمه شب بارانی وحشتناک است نه؟!..
حالا چشم هایت را باز کن
این همان بلایی است که تو سر من و دنیای من آورده ای!...
#سحر_رستگار