انتظار بسی سخت است جنگل را وعده باران ندهید
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت، سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی میداد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه؛ اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت: من الان داخل قصر میروم و میگویم یکی از لباسهای گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. پادشاه اما به محض ورود به داخل قصر، وعدهاش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود: «ای پادشاه! من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل میکردم اما وعده لباس گرم تو، مرا از پای درآورد».
ن میتونی بهتر بهش فک کنی
نظرش با نظر تو همسو نیس بنابدلایلی ...
ک اونم میتونی طرفو تگ کنیو علت دیس لایکشوبپرسی و از نظرش استفاده کنی
حالا ب متن خودم ک نوشتم لبریز از پوچی
شناخت خدا و تقوا پیشه کردن ک میشه انسانی زندگی کردن
من ب اون درجه نرسیدم پس هنوز پوچ و تهی هستم
نظر منو ک خودت تو کامنتت نوشتی
با لهن ملایم نظراتتو بیان کنی بهتر نتیجه میگیری
درکت از دنیا و خالق هستی قابل تحسینه ...
هدف ازین قبیل پست ها بحث درمورد حقایق دنیا وخالق آن هست
و باید بحث بشه تا بیشتر خالق خود را بشناسیم
پاش ک میرسه همه میگن ما خدا رو میشناسیم چون مسلمونیم ولی فرق است بین مسلمان و مومن