یافتن پست: #ما

마흐디에
마흐디에
یک عدد دایی مهاحر با شلوار لی و تیشرت مشکی رویت شد

مهاجر
مهاجر
شیخ مهاجر الدین همدانی تا دقایقی دیگر خاک نمایشگاه را به قدوم مبارک خویش متبرک خواهد ساخت
الله اکبر از این عظمت و هیبت الله الله

خانوم میم
خانوم میم
سلام
ورشکست شدم

ماریا
ماریا
@Ali_s
واقعا که
از شما توقع نداشتم

g.h.o.l.a.m.a.l.i
g.h.o.l.a.m.a.l.i
می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول پرسید: چه می کنید؟
گفتند: مسجد می سازیم.
گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛
بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟
فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام،
خدا که اشتباه نمی کند.

?
?
من با یکی قعرم نالاحتم کرده
:ناراحت :قهر

حسام
حسام
من معمولا پستهایی که کامنتهای زیادی دارن را از آخر شروع می کنم به خوندن تا جایی که موضوع دستگیرم بشه..یه وقتایی هم تا اولین کامنت می رم و بعد وارد کامنت های پست قبلی هم می شم ولی باز چیزی دستگیرم نمی شه {-110-}

g.h.o.l.a.m.a.l.i
g.h.o.l.a.m.a.l.i
روزی روزگاری مردی اول صبح در بازاری پرسه می‌زد که ناگهان با عزرائیل چشم‌درچشم شد و دید که فرشتۀ مرگ خشمگین در او می‌نگرد.

مرد، ترسان و پریشان، به درگاه سلیمان نبی پناه بُرد و به سلیمان التماس کرد که به باد فرمان دهد که او را با خود به هندوستان ببرد تا دست عزرائیل به او نرسد.

سلیمان به باد فرمان داد که چنین کند. باد هم به‌فرمان سلیمان مَرد را برداشت و با خود به هندوستان برد.

روز بعد سلیمان به عزرائیل گفت: «مردی دیروز به من گفت که در بازار با خشم به او نگاه کرده‌ای، جریان چه بود؟»

عزرائیل جواب داد: «راستش با خشم نگاه نکردم، با تعجب نگاه کردم و تعجبم از این بود که خدا به من فرمان داده بود امروز جان این مرد را در هندوستان بگیرم و من وقتی این مرد را اینجا و فرسنگ‌ها دور از هندوستان دیدم تعجب کردم که چطور ممکن است جان مردی را که الان اینجاست، امروز در هندوستان بگیرم، چون او هرقدر هم تُند برود نمی‌تواند امروز به هندوستان برسد؟!»

마흐디에
마흐디에
اومدیم شبستان یک
میگن ساعت ده باز میشه:|

ماریا
ماریا
با تصویب مجلس، شنبه ها تعطیل میشود...{-69-}{-69-}{-69-}

g.h.o.l.a.m.a.l.i
g.h.o.l.a.m.a.l.i
ملانصرالدین یک شب در کتابی خواند که هرکس ریش دراز و سَرِ کوچک داشته باشد احمق است. دستی به ریش‌اش کشید و خودش را در آینه نگاه کرد. هم سرش کوچک بود و هم ریش‌اش دراز. دید سرش را که نمی‌تواند بزرگتر کند اما ریش‌اش را می‌تواند کوتاه‌تر کند.

چراغی بغل‌دستش بود. چراغ را برداشت. ریش‌اش را در مُشت گرفت و هرچه از آن را که بیرونِ مُشت‌اش ماند به شعلۀ چراغ نزدیک کرد. ریش گُر گرفت و آتش نه فقط ریش که سر و صورت ملانصرالدین را هم سوزاند. در حاشیۀ آن صفحه از کتاب، که در آن درباب ربط ریش دراز و سَرِ کوچک با حماقت نظری صادر شده بود، نوشت: «دُرُستی این نظر به‌آزمایش ثابت شد.»:خخخ

aliaga
aliaga
[لینک]




حسام
حسام
یه خبر خوب برا اونایی که چش {-68-} دیدن منو اینجا ندارن ... بالاخره استاد 5 تا ویدئو گذاشته که این می تونه خبر مسرت بخشی برای اونها باشه {-81-}که از دست من راحت شن ولی یه خبر بد {-14-}هم براشون دارم اینکه من عادت دارم ویدئوها را با دور تند 4 سرعته {-110-}، می ببینم و زودجمعشون می کنم. {-32-}فلذا کماکان تشریف دارم. هر کی ناراحته جمع کنه بره {-62-}

Tasnim
Tasnim
برگااام
اول فک کردم پشه س
بعد فک کردم حساسیته
الان اینو دیدم
خواهر و برادر و برادرزاده هام همه درگیر شدن
مربوط به درخت توته. شما هم مراقب باشید

Tasnim
Tasnim
اومدم ازمایشگاه، کلی طول کشید آزمایشمو ثبت کنه و ...
بعد گفت سه میلیون باید پرداخت کنی و بیمه ت با ما قرارداد نداره، در حالیکه توو سایتش زده بود داره
من ناشتای خسته ی خوابالو که بابای بچه ها رو کاشتم خونه و اسنپ گرفت برام، ناکام باید برگردم

صفحات: 8 9 10 11 12

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو