یافتن پست: #فاضل

wolf
wolf
بی لشگریم؛ حوصله ی شرح قصه نیست

فرمانبریم؛ حوصله ی شرح قصه نیست

با پرچم سفید به پیکار می رویم

ما کمتریم، حوصله ی شرح قصه نیست

فریاد می زنند؛ ببینید و بشنوید

کور و کر ایم! حوصله ی شرح قصه نیست

تکرار نقش کهنه ی خود در لباس نو

بازیگریم! حوصله ی شرح قصه نیست

آیینه ها به دیدن هم خو گرفته اند

یکدیگریم! حوصله ی شرح قصه نیست

همچون انار خون دل از خویش می خوریم

غم پروریم! حوصله ی شرح قصه نیست

آیا به راز گوشه ی چشم سیاهِ دوست

پی می بریم؟! حوصله ی شرح قصه نیست...



فاضل نظری{-118-}{-118-}{-118-}{-118-}{-118-}

wolf
wolf
ای زندگی بردار دست از امتحانم

چیزی نه میدانم نه می‌خواهم بدانم

دلسنگ یا دلتنگ، چون کوهی زمینگیر

از آسمان دلخوش به یک رنگین‌کمانم

کوتاهی عمر گل از بالانشینی‌ست

اکنون که می‌بینند خارم، در امانم

دلبسته‌ی افلاکم و پابسته‌ی خاک

فواره‌ای بین زمین و آسمانم

آن روز اگر خود بال خود را می‌شکستم

اکنون نمی‌گفتم بمانم یا نمانم

قفل قفس باز و قناری‌ها هراسان

دل‌کندن آسان نیست! آیا می‌توانم؟



فاضل نظری{-118-}{-118-}{-118-}{-118-}{-118-}

wolf
wolf
بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم

بر شانه ی تنهایی خود سر بگذارم



از حاصل عمر به هدر رفته ام ای دوست

ناراضی ام ، امّا گله ای از تو ندارم



در سینه ام آویخته دستی قفسی را

تا حبس نفسهای خودم را بشمارم



از غربت ام اینقدر بگویم که پس از تو

حتی ننشسته ست غباری به مزارم



ای کشتی جان ! حوصله کن میرسد آنروز

روزی که تو را نیز به دریا بسپارم



نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت

یکبار به پیراهن تو بوسه بکارم



ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار

تا دست خداحافظی اش را بفشارم



فاضل نظری{-118-}{-118-}{-118-}{-118-}{-118-}

wolf
wolf
تا از تو هم آزرده شوم سرزنشم کن

آه این منم ای آینه ! کم سرزنشم کن



آن روز که من دل به سر زلف تو بستم

دل سرزنشم کرد ، تو هم سرزنشم کن



ای حسرت عمری که به هر حال هدر شد

در بیش و کم شادی و غم سرزنشم کن



یک عمر نفس پشت نفس با تو دویدم

اینبار قدم روی قدم سرزنشم کن



من سایه ی پنهان شده در پشت غبارم

آه این منم ای آینه کم سرزنشم کن



فاضل نظری{-118-}{-118-}{-118-}{-118-}{-118-}

wolf
wolf
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم



به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم

ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم



چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت !

که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم



زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟

که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم



خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد

که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم



فاضل نظری{-118-}{-118-}{-118-}{-118-}{-118-}

wolf
wolf
به دریا می زنم ! شاید به سوی ساحلی دیگر

مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر



من از روزی که دل بستم به چشمان تو می دیدم

که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر



به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز می دانم

به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر



من از آغاز در خاکم نمی از عشق می بینم

مرا می ساختند ای کاش ، از آب و گلی دیگر



طوافم لحظه دیدار چشمان تو باطل شد

من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر



به دنبال کسی جامانده از پرواز می گردم

مگر بیدار سازد غافلی را ، غافلی دیگر



فاضل نظری{-118-}{-118-}{-118-}{-118-}{-118-}

wolf
wolf
نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست

مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست



تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من

خودش از گریه ام فهمید مدت هاست ،مدت هاست



به جای دیدن روی تو در خود خیره ایم ای عشق

اگر آه تو در آیینه پیدا نیست عیب از ماست



جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست



من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل

تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست



در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی

اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست



فاضل نظری{-118-}{-118-}{-118-}{-118-}{-118-}

wolf
wolf
ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد

به گرفتــــــار رهایی نتوان گفت آزاد



کوچ تا چند؟! مگر می شود از خویش گریخت؟!

بال تنها غم غربت به پرستوها داد



اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست

غربت آن است که یاران ببرندت از یاد !



عاشقی چیست به جز شادی و مهر و غم و قهر ؟!

نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد



چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای

اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد



فاضل نظری{-118-}{-118-}{-118-}{-118-}{-118-}

wolf
wolf
تا بپیوندد به دریا کوه را تنها گذاشت

رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت



"هیچ وصلی بی جدایی نیست"، این را گفت رود

دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت



هر که ویران کرد ویران شد در این آتش سرا

هیزم اول پایه ی سوزاندن خود را گذاشت



اعتبار سر بلندی در فروتن بودن است

چشمه شد فواره وقتی بر سر خود پا گذاشت



موج راز سر به مهری را به دنیا گفت و رفت

با صدف هایی که بین ساحل و دریا گذاشت



فاضل نظری {-118-}{-118-}{-118-}{-118-}{-118-}

wolf
wolf
با قلب من ای عشق، کاری کن که باید

کاری که دل بردارم از اما و شاید



کاری که تنها خود بدانی چیست، یا نه

کاری که حتی از خودت هم بر نیاید



ای دل جلائی تازه پیدا کن که این عشق

چون آه در آئینه خود را می نماید



باید که بر دیوار زندان سر بکوبم

آه مرا گر بشنوَد در می گشاید



رفتم که برگردم به آغوش تو ای عشق

تا جان بجای خستگی از تن درآید...



فاضل نظری

: اشک: اشک: اشک: اشک: اشک

wolf
wolf
شیداتر از این شدن چگونه؟

رسواتر از این شدن چگونه؟



بیهوده به سرمه چشم داری

زیباتر از این شدن چگونه؟



من پلک به دیدن تو بستم

بیناتر از این شدن چگونه؟



پنهان شده در تمام ذرات

پیدا تر از این شدن چگونه؟



ای با همه مثل سایه همراه

تنهاتر از این شدن چگونه؟



عاشق شدم و کسی نفهمید

رسواتر از این شدن چگونه؟



"فاضل نظری"

: اشک: اشک: اشک: اشک: اشک

wolf
wolf
گاهی شرار شرم و گاهی شور شیدایی است

این آتش از هر سر که بر خیزد تماشایی است



دریا اگر سر می زند بر سنگ حق دارد

تنها دوای درد عاشق ناشکیبایی است



زیبای من ! روزی که رفتی با خودم گفتم

چیزی که دیگر بر نخواهد گشت، زیبایی است



راز مرا از چشمهایم می توان فهمید

این گریه های ناگهان از ترس رسوایی است



این خیره ماندن ها به ساعت های دیواری

تمرین برای روزهایی که نمی آیی است



شاید فقط عاشق بداند "او" چرا تنهاست

کامل ترین معنا برای عشق تنهایی است ...



فاضل نظری

: اشک: اشک: اشک: اشک: اشک

wolf
wolf
ناگهان آیینه حیران شد،گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد،گمان کردم تویی

ردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت...
چشم آهوها هراسان شد،گمان کردم تویی

ای نسیم بی قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد،گمان کردم تویی

سایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد،گمان کردم تویی

باد پیراهن کشید از دست گل ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد،گمان کردم تویی

چون گلی در باغ،پیراهن دریدم در غمت
غنچه ای سر در گریبان شد،گمان کردم تویی

کشته ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایه ای بر خاک مهمان شد،گمان کردم تویی


"فاضل نظری"

: اشک: اشک: اشک: اشک: اشک

wolf
wolf
پشت روز روشنم، شام سیاهی دیگر است

آنچه آن را کوه خواندم، پرتگاهی دیگر است



شاید از اول نباید عاشق هم می شدیم

این درست اما جدایی اشتباهی دیگر است



در شب تلخ جدایی عشق را نفرین مکن

این قضاوت انتقام از بی گناهی دیگر است



روزگاری دل سپردن ها دلیل عشق بود

اینک اما دل بریدن ها گواهی دیگر است



درد دل کردن برای چشم ظاهربین خطاست

آنچه با آیینه خواهم گفت آهی دیگر است ...





فاضل نظری

: اشک: اشک: اشک: اشک: اشک

wolf
wolf
چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست

هیچ کس این همه اندازه ی من تنها نیست



بی تو این خانه چه سلول بزرگی شده است

که دگر روشنی از پنجره اش پیدا نیست



مرگ؛ آن قسمت دوری که به ما نزدیک است

عشق؛ این فرصت نزدیک که دور از ما نیست



چشم در چشم من انداخته ای می دانی

چهره ای مثل تو در آینه ها زیبا نیست



هیچ دیوانه ای آن قدر که من هستم نیست

چون که اینگونه شبیه تو کسی شیدا نیست



مردم سر به هوا را چه به روشن بینی!؟

ماه را روی زمین دیده ام آن بالا نیست



مهدی فرجی

: اشک: اشک: اشک: اشک: اشک

صفحات: 12 13 14 15 16

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو