یافتن پست: #خوانده

سید ایلیا
سید ایلیا
عربى وارد مسجد پيامبر صلّى اللّه عليه وآله و سلّم شد، با عجله تمام دو ركعت نماز گذاشت ، در هيچ ركنى شرايط و آداب مربوطه نكرد و در قرائت و حفظ مخارج و الفاظ و حروف و كلمات هيچ گونه دقّتى به عمل نياورد. به عبارت ديگر، نماز را با طماءنينه و سكون ، و وقار و خضوع و خشوع به جا نياورد. آنگاه براى دريافت مزد نمازى كه خوانده بود دستهايش را به آسمان برداشت و گفت : ((خدايا، اعلى علّيين ، بهشت را روزى من كن و قصرى زرّين و چهار حوريه به من عطا فرما.))
از قضا امام سجّاد (ع ) در آنجا حضور داشت و نماز خواندن شتابزده و در خواست اعرابى را از خداوند شنيد، پس خطاب به او فرمود: ((اى برادر عرب ، كابين و ازدواج بزرگى طلب مى كنى )).
يعنى نمازى كه تو با اين وصف گزارده اى ، شايستگى درخواست بهترين نعمتها و عالى ترين مكانها را از درگاه بارى تعالى ندارد.(1)

پی نوشت:

1-نماز از ديدگاه قرآن و حديث ، ص 154.

maede maz
maede maz
اوایل دهه هفتاد وقتی تازه به محل آمده بودیم، پنجشنبه شب‌ها یک دستگاه اتوبوس می‌آمد جلوی مسجد، نمازگزارها را سوار می‌کرد می‌برد مسجد جامع برای دعای کمیل. راه دوری بود؛ از این سر شهر تا آن سر شهر. من بیشتر وقت‌ها «درس دارم» را بهانه می‌کردم و توفیق پیدا نمی‌کردم شرکت کنم ولی محمودرضا هر هفته می‌رفت. یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت، گریه کرده بود. پرسیدم: چطور بود؟! گفت: «حیف است آدم این دعا را بخواند بدون اینکه بداند دارد چه می‌گوید.» این حرفش از همان شب توی گوشم است و هیچوقت یادم نرفته. هر وقت دعای کمیل می‌خوانم یا صدای خوانده شدنش به گوشم می‌خورد، محمودرضا می‌آید جلوی چشمم.

شادی روح شهید بیضایی صلوات

********************

منبع:اسکالپل

Ayda
Ayda
حکایت روز اول بهار و مرد نابینا روز اول بهار مرد روشن دلی(نابینا)روی پله های ساختمانی نشسته بود اون کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود،روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید روزنامه نگار خلاقی از کنار او گذشت نگاهی ب او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود...او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد نابینا اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و چیز دیگری روی آن نوشت و تابلو را سرجایش گذاشت سپس آنجا را ترک کرد.عصر همان روز روزنامه نگار پس از برگشت از کار روزانه،متوجه شد ک کلاه مرد نابینا پر از سکه و اسکناس شده است.خوشحال شد،مرد از صدای قدم هایش اوراشناخت پرسید آیا شما صبح چیزی روی تابلوی من نوشته بودی؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص ومهمی نبود من فقط نوشته شما را ب شکل دیگری نوشتم پس لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: امروز بهار است،ولی من نمیتوانم آنرا ببینم!!! بهترین ها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتا

صفحات: 13 14 15 16 17

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو