صبحت بخیر عزیزم با آنکه گفته بودی
دیشب خدانگهدار
با آنکه دست سردت از قلب خسته تو
گوید حدیث بسیار
صبحت بخیر عزیزم با آنکه در نگاهت
حرفی برای من نیست
با آنکه لحظه، لحظه میخوانم از دو چشمت
تن خسته ای ز تکرار
در جان عاشق من شوق جدا شدن نیست
خو کرده ی قفس را میل رها شدن نیست
من با تمام جانم پر بسته و اسیرم
باید که با تو باشم در پای تو بمیرم
آخ که چه خوب است
حضور تو لابه لای اینهمه بدبختی!
چه خوب است که در هجوم اینهمه اخبار بد، تو هنوز هستی و با نگاهت به سلول های خسته ی من، جان می بخشی.چه خوب که صدای تو هنوز هست، حرف های تو هنوز هست، و لبخندهای تو هنوز . تو نمی دانی چقدر معجزه ای برای آن کس که قادر نیست کسی را به غیر از تو دوست بدارد، تو نمی دانی چقدر لازمی، و چه خارق العاده با همه فرق داری! من چه
اقبال بلندی داشتم؛که تو چشم های مرادوست داشتی
که تو صدای مرا دوست داشتی و لبخندهای مرا جور عجیبی تفسیر می کردی..
آخ رسیدم خونه خسته و داغون
اولین تجربه کار در فروشگاه ؛
خداروشکر یه فروشگاه کوچیک و جمع و جوری هستش خیلی شلوغ پلوغم نیست
کلا چهار نفریم
کار سختی ام نداریم
فقط چون من روزای اولیه هنوز به محل های اجناس و قیمتاشون تسلط ندارم یکم زیاد سرپا موندم کمر درد گرفتم
و امروز کار با دستگاه دریافت هزینه و نحوه انجام کار رو باهاش یاد گرفتم دیگه مشتریارو خودم راه مینداختم
خداروشکر بصورت یه کار موقت خیلی خوبه
حالا تاان شاالله کار اصلیم جور بشه
نمیدونم چرا یاد پدرم افتادم
شبیه بودن داستان ها زندگی ها گاهی آدم رو یاد خاطراتی می اندازد .