یافتن پست: #خاطرات_کربلا

فقط خدا
فقط خدا
ادامه...

یه مدیر کاروان فوق العااااااااااااده مهربان و با تجربه داشتیم:)که خانمشم اومده بود.
نظامی بازنشسته بود.با بچه ها بچه بود با بزرگا بزرگ:)
اینم بگم که کوچکترین(خواهرم)عضو کاروان و مسن ترینش(مامان بزرگم)هم برا ما بود:D
اون مداحمونم که چسبیده بود به بابام...دیگه اونم عضوی از خانواده ما شد انگار:خنده هر کاری چیزی داشت به ما میگفت:خنده
یهو میگفت آقا سید یه چای لطفا=)):|
تو راه چند بار مداحی کردن:)که عاااااااااالی بود:قلب
اون مشاور مدرسم که میگفتم اومدن...همسرشون هم مداحی میکردن هم به موقش میخندوندن:Dاونم جالب بود:خنده

تو راه مدیر کاروان توضیح میداد برامون از اونور مرز..که چجوریه و چیکارا باید انجام بدیم چیکارا نباید انجام بدیم...


ادامش بمونه برا شب وقتی که رسیدیم مهران تعریف میکنم:D

فقط خدا
فقط خدا
سلام دوستای خوبم:)خوبید؟{-35-}

تصمیم دارم از خاطرات کربلا-نجف که رفتم بگم:)
از حس و حالش...{-57-}
کیا رفتن تاحالا؟؟

روز جمعه 95/4/25
امروز دوشنبه 97/4/25

دوسال پیش تو یه همچین روزی این لحظه تو راه کربلا بودیم:)صبح حدودا ساعت 10:30حرکت کردیم...
صبح که کل فامیلا و دوست آشناها برا خداحافظی خونمون بودن...موقع خداحافظی همه بغض کرده بودیم...حلالیت میگرفتیم...رفتیم اون محلی که قرار بود همه جمع شیم اونجا...دیدم عه مشاور مدرسمون هم با خانواده اش میان:)مداح کاروانمونم یکی از دوستای بابام بود که خانمش مارو دید گفت خب خداروشکر که شما هستین:|:خنده
خلاصه ماشین رسیدو برا بار آخر خداحافظیارو کردیم و حرکت کردیم به سمت همدان...
تو همدان یه رستورانی هست که اکثر کاروانای کربلا اونجا برا ناهار شام و نماز واستراحتشون وا میستن...
رسیدیم همدان برا ناهار و نماز...
بعدش حرکت کردیم سمت استان کرمانشاه...بااتوبوس هم میرفتیم...من اولش بی حس بودم:|انگار میرفتم یه سفر معمولی و فکر میکردم خسته کننده میخواد بشه راه با اتوبوس...ولی اصلا اینطور نبود،خستگی نداشت:)شیرین بود:)
دوستای جدید پیدا کرده بودیم:)
ادامش پست بعدی

صفحات: 1 2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو