#پاره-خطی-از-روزگار-سکوت
من افسار گریخته وار میروم
شاید کمی نقش سکوت را برای من باور کنی.میدانم نمیدانی در این روزها چه میکشم و چه باوری از غم را در نگاهم گم میکنم. که مبادا اندکی زخم بر لبانت بنشیند. لبانی که برای من نخندید هرگز و فقط زخم های برای آزارم جنباند. که مبادا آسایشی در دلم نقش بگیرد و اندکی از با تو بودن لذت.لذتی که برای من اندوه با تو بودن را دارد و زخم های که ثانیه به ثانیه مرا به مرگ از درون نزدیک تر میکند. هم چون نهالی در کویر داغ از بی مهری آسمان. ترسم از دست دادن تو نیست. ترسم از آن است که تو بروی و من از غم تو خود را در برابر خدایم گم کنم.و طناب بی دینی را بر گردنم آویزان و صندلی غیرت و شرافت را زیر پایم خرد.تا به جهنم دروغ نفرت پا بگزارم و در آتشی که خود افروخته ام. خود ودیگران را گرفتار کنم