یافتن پست: #آنا_جمشیدی

wolf
wolf
به اولین باری که خواهی گفت...
«دوستت دارم» فکر می کنم...
به این که یا از خجالت آب خواهم شد..
یا از شدت هیجان سکته خواهم کرد...
به این که بعد از شنیدن این جمله ی دلچسب...
آن هم با صدای گوش نواز تو...
باید چه کار کنم...
چه بگویم...
بگویم «منم همینطور»...
که با این که حقیقت دارد...
اما سختم است...
بگویم «ممنون» ...
یا بایستم و هیچ چیز نگویم؟
یا اصلا پا بگذارم به فرار؟
بعد حتما فکر می کنی...
اصلا دوستت ندارم...
یعنی ممکن است همچین فکری کنی؟
با این همه نشانه ...
که هر روز پیش رویت می چینم...
من هر حرف این جمله ی نه حرفی را...
گوشه ای ...
لابه لای جملاتم پنهان کرده ام...
فقط کافی ست پیدایشان کنی ...
و به هم بچسبانیشان...
آنگاه وسعت این دوست داشتن را
خواهی فهمید...
پیدایشان کردی؟دیدی؟
دیدی دوستت دارم؟
حالا نوبت توست...
ولی لطفا با نشانه و ایما و اشاره نه...
مگر گفتن این جمله ی نه حرفی
چقدر طول می کشد؟
نترس سکته نمی کنم...
پا به فرار هم نمی گذارم...
از تشکر کردن هم خبری نیست...
بالاخره من هم یک جوری اعتراف می کنم دیگر...





wolf
wolf
لابد زمان‌های قدیم ...
این‌طور بوده ...
که دلشان به چشمشان وصل بوده...
که فقط هرچه را می‌دیدند دوست می‌داشتند ...
و مهرشان از کسانی که دیگر نمی‌دیدند...
قطع می‌‌شد....
حتما این‌طور بوده ...
که برایش ضرب‌المثل ساخته‌اند.
و الا این روزها از دل "نرود" ...
هر آن که از دیده برفت...
حتی اگر عکسش را ...
توی گوشی‌ات نداشته باشی...
حتی اگر درِ تکنولوژی را به روی خودت ببندی ...
تا مبادا چشمت به خانه‌های مجازی‌اش بیفتد،
باز هم...
باز هم...
باز هم از دل نمی‌رود که نمی‌رود....
این دل معلوم نیست به کجا وصل است...
معلوم نیست کدام کشور پیشرفته...
سِروِرهایش را ساپورت می‌کند ...
که گیرنده‌اش این‌قدر قوی‌ست....
که باز هم با یادی...
خاطره‌ای.ِ..
شباهتی می‌لرزد و آلارم می‌دهد....
کاش دل هم چینی بود...
تقلبی بود ...
تا شاید مَثَل قدیمی‌مان رنگ حقیقت به خود می‌گرفت.
تا شاید از دل هم می‌رفت ...
آن که مدت‌هاست از دیده رفته...





wolf
wolf
آدم همیشه از اون چیزی که داره...
بیشتر می خواد...
به هفته‌ای یه بار ...
از دور دیدنِ کسی که ..
ازش خوشت اومده راضی‌ای...
اما هفته‌ای یه بارت که می شه دوبار...
دلت می خواد دوستش باشی. ...
میگی به همین که دوستش باشم راضی‌ام ...
و از این بیشترشُ نمی خوام...
یه مدت که با هم دوستین...
دلت هوای عشق و عاشقی می کنه....
میگی می دونم که دائمی نمیشه، موقتی.
بعدش میگی حالا ادامه‌ش بدم. شاید دائمی شد.
بعد فکر می کنی چه خوبه با هم ازدواج کنیم.
همینه دیگه
کلا راضی نمیشی...
ولی روزی که همه‌چی به هم می خوره...
و حرمتاتون از بین رفته ...
و دیگه حتی نمیتونین ...
تو چشمای هم یه نیم نگاه بندازین...
با خودت میگی ...
"کاش می شد همون هفته‌ای یه بار...
از دور می دیدمش، ولی می دیدمش...!





تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو