wolf
زخم هایم
آنقدر عمیق هستند که ، از خراش گربه صفتان
خم به ابرو نیاورم ..
wolf
در معبدی گربه ای زندگی می کرد که هنگام عبادت راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد . بنابراین استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد
این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد!
سال ها بعد استاد بزرگ درگذشت و گربه هم مرد راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام عبادت به درخت ببندند تا اصول عبادت را درست به جا آورده باشند ..!
سال ها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت درباره ی اهمیت بستن گربه هنگام عبادت!
❣بسیاری از باورهای ما اینگونه به اصل و قانون تبدیل می شوند ...
ᴍᴀʜɪ
آیدای خوشگلم!
مشامم از عطر آغوش تو پر است،
همان عطری که تو ناقلا هیچوقت نمیگذاری به مراد دلم از آن سیراب شوم
دست هایم بوی اطلسی های تو را به خود گرفته است و همه ی پست و بلند اندامت را با پست و بلند اندام خودم حس میکنم حس میکنم که مثل گربه ی کوچولوی شیطانی در آغوش من چپیده ای و من با همه ی تنم تو را در بر گرفته ام احساس دست نوازشگرت
(که این جور موقع ها با من دشمنی دارد)
دلم را از غمی که نزدیک دو سال است تلخیش را چکه چکه میچشم پر کرد
آخر چرا تو نباید الان پیش من باشی!؟
تو همزاد من هستی من سایه ای هستم که بر اثر وجود تو بر زمین افتاده ام، زیر پاهایت و اگر تو نباشی، من نیستم
تو را دوست، دوست، دوست میدارم.
[ احمد شاملو ]
از نامه های "احمد شاملو" به آیدا
کتاب مثل خون در رگ های من / ص 87
:)
آفرییییییییییییین
ممنون:)
خواهش:)