اخرای اسفند رفتیم راهیان نور جنوب
بعد از راهیان هفته دوم عید رفتیم اردوی جهادی یکی از روستاها
تو اون روستایی که بودیم یه یادواره شهدا برگزار کردیم برای 7تا شهید از دوتا روستاهای اونجا
بعد یادواره یکی از بچه ها تعریف میکرد میگفت جنوب که بودیم توشلمچه خیلی دلم میخاست گریه کنم ولی نمیتونستم
بغض داشتم اما این بغض نمیترکید!! رفتم رو ی خاکریز که تابلو کربلا فقط یک سلام بود، یکی از بچه ها بهم پیامک داد که واسه ماهم دعاکن و این حرفا میگه بغضم شدید شد اما اصن اونطور که میخاستم نشد
خیلی دلم گرفت!!!!!!!!
فردا بعد از دهلاویه و هویزه رفتیم فتح المبین میگفت اونجا دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و شروع کردم به گریه کردن.
رفتم جلو دیدم صدای راوی میاد دنبال صدا رفتم و شروع کردم به گریه و زاری
همونطور که تو حال خودم بودم اون سمتو که نگاه کردم یه چهره ای دیدم باخودم گفتم چقد چهرش واسم اشناست! شبیه یکی از اشناهاست!! شاید احتیاج به دعا داره واسش دعا کنم
یکم که گذشت حرکت کردم به سمت اتوبوس ها دوباره اون چهره اشنارو دیدم که از کنارم رد شد
از راهیان برگشتیم. چند شب بعد از راهیان یه شب خواب دیدم همون آدم بود که فتح المبین دیدمش
وقتی اومدیم روستا اصن واسم خیلی عجیب بودبه یکی از بچه ها گفتم انگار داره یه اتفاقایی میفته
گذشت تا دوسه روز که روز یادواره رسید
اونجا بود که دیدم اون چهره اشنا همون شهید یادواره شهید یوسفی
بعدشم متوجه شدم شهید یوسفی تو شلمچه به شهادت رسیدن
در اولویت چهارمه.
والا خبر اینکه داده بیرون رو هفته پیش خوندم
شایدم مال شما اونور آبیه
شاید
زیرزمینیه