در هر وضع و موقعيتی كه قرار مىگرفت ، سعى مىكرد خودش را به نماز جماعت برساند.
عطاءا... پس از مدرسه به مغازه میرفت و به پدرش كمك مىكرد،
زمانى كه نزديك اذان مىشد سريعا مىگفت : حاجى! مغازه را ببند، برويم مسجد كه به نماز جماعت برسيم .
وقتى پدر به او مىگفت : قدرى صبر كن حالا مىرويم . مىگفت : فايده ندارد، الان شيطان است كه با اين حرف من و شما را گول مىزند.
بياييد زودتر برويم به مسجد،
قول مىدهم بعد از نماز هر كارى داشته باشيد انجام دهم . ..
شهيد عطاءا... اكبرى
به یاد نمازهای عارفانه و عاشقانه شهدا ...
7 امتیاز + /
0 امتیاز - 1394/09/25 - 20:15 در
پلاک سرخ