ادامه داستان
از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود
اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود
دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم .
با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .
من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید .
از ملاقات شما بسیار خوشحالم .
ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟
چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد
و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمیشوم!
ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت
از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که
او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست .
او گفت که این فقط یک امتحان است !
۲ موافق
1401/01/23 - 09:28
جالب بود
نوش نگاهتون