به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی
که گذشت ، غصه هم میگذرد
آنچنانی که فقط
خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود،
جامه اندوه مپوشان هرگز...
یه کتاب عربی بود چند سال پیش میخواستم از یه سایتی بخرم بنام اسئله الناس و اجوبه الامام علی
چهارصد و خورده ای صفحه بود ۲۵ تومن
نخریدم پشت گوش انداختم تا الان که چهار سال گذشته اتفاقی دوباره رفتم تو اون سایته گفتم حداقل الان دیگه تو این چهارسال قیمتش به ۱۵۰ اینا رسیده دیدم قیمتشو زده ۲۸ تومن
گفتم حتما حواسشون نشده قیمتشو افزایش بدن
سریع خریدمش و هزینه شم پرداخت کردم رفت برا پست 😁😁😂
چهار سال از اولین اعلام تست مثبت کرونا در ایران گذشت . تف بهت کرونا لعنت بهت ح ر چه روزهای شیرین و چه عزیزان گرانقدری با کرونا و بهانه اش از دست دادیم این داغ سرد شدنی نیست
همیشه از این نگران بودم که شبیه اون بشم...
دلیل این نگرانی صرفا ریشه خونی که با هم داشتیم نبود
مسیری که من طی می کردم خعیلی شبیه مسیری بود که اون طی کرده بود...
قدرتی که تحت اجبار ستم بدست میاری آخرش سنگدلی میاره؛
رفیق
هیچی وحشتناک تر از مرد قدرتمندی که
شفقت شو از دست داده نیست...
مردی حکیمی را سؤال کردند: اسرار حکمت و معرفت چگونه آموختی؟ گفت: روزی در کاروانی مال التجاره می بردم که در نیمروزی در کاروانسرا در استراحت بودیم که یکی از کاروانیان گوش بر زمین نهاد و برخاست و گفت: صدای سُم اسب ها می شنوم، بی تردید راهزنان هستند.
هرکس هر مال التجاره ای از طلا و نقره داشت آن را در گوشه ای چال کرد. من نیز دنبال مکانی برای چال کردن بودم که پیرمردی را در پشت کاروانسرا در سایه دیواری نشسته دیدم. پیرمرد گفت: قدری جلوتر برو، زباله های کاروانسرا آنجا ریخته اند. گفت: زباله ها را کنار بزن و مال التجاره خویش در زیر خاک آنجا دفن کن.... من چنین کردم. قافله راهزنان چون رسیدند زرنگ تر از اهل کاروان بودند، وجب به وجب اطراف کاروانسرا را گشتند؛ پس هرجا که زمین دست خورده بود کَندند و هرچه در زمین بود برداشتند و فقط یک جا را نگشتند و آن مزبله بود که تکبرشان اجازه نمی داد به آن نزدیک شوند تا چه رسد مزبله کنار زنند و زمین را تجسس کنند.
آن روز از آن کاروان تنها من اموال باارزش و گرانقدر خود به سلامت در آن سفر به منزل رساندم و یاد گرفتم اشیاء نفیس گاهی در جاهایی غیر نفیس است که خلق از تکبرشان به آن نزدیک نمی شوند. از آن خاطره تلخ ترک تجارت کردم و در بازار مغازه ای باز کردم و مسگری که حرفه پدرانم بود راه انداختم.
روزی جوانی را که چهرۀ خشن و نامناسبی داشت در بازار مسگران دیدم که دنبال کار کارگری می گشت و کسی به او اعتمادی نمی کرد تا مغازه اش به او بسپارد. علت را که جویا شدم گفتند: از اشرار بوده و از زندان حکومت تازگی خلاص شده است... جوان مأیوس که بازار ترک می کرد یاد گفته پیرمرد افتادم؛ که اشیاء نفیس گاهی در جای غیر نفیس پنهان هستند، پس گفتم: شاید طلایی بوده که به جبر زمان در زندان افتاده است.
او را صدا کردم و کلید مغازه به او دادم و بعد از مدتی یافتم آن جوان که کندوکاو کردم چیزهایی از توحید از او فرا گرفتم که در هیچ کتابی نبود و یافتم صاحب معرفت و حکمت است که از بد حادثه در زندان رفته است. آری! هر حکمتی آموختم خدا به دست او بر من آموخت....
بدانید نبی مکرم اسلام (ص) فرمودند: حکمت در دل متواضع می نشیند و از متکبر دوری می کند، و یاد بگیرید حکمت چون طلاست و برای یافتن طلا باید از تکبر دور شد و گاهی مزبله را هم برای یافتن آن زیر و رو کرد.....
سلام همچنین
سلام 🌱