یافتن پست: #فاضل_نظری

wolf
wolf
در وفاداری ندیدم هیچ کس را مثل تو
ای غم از حال دلم یک لحظه غافل نیستی ...



هادی
هادی
بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم
بر شانه ‌ی تنهایی خود سر بگذارم

از حاصل عمر به ‌هدر رفته ‌ام ای ‌دوست
ناراضی‌ ام، امّا گله‌ ای از تو ندارم

در سینه‌ ام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفس‌ های خودم را بشمارم

از غربت‌ام آنقدر بگویم که پس‌ از تو
حتّی ننشسته ‌ست غباری به مزارم

ای کشتی جان! حوصله کن می‌رسد آن‌ روز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم

نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یک‌ بار به پیراهن تو بوسه بکارم

ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظی ‌اش را بفشارم...



Marina
Marina
🍂

تاوانِ عشق را دل ما هر چه بود داد
چشم انتظار باش در این ماجرا تو هم

👤 فاضل_نظری

هادی
هادی
اگر چه شمعی و از سوختن نپرهیزی
نبینم ات که غریبانه اشک می ریزی!

هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!
بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی

خزان کجا، تو کجا تک درخت من! باید
که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی

درخت، هم درخت می ماند
تو «پیش فصل» بهاری نه اینکه پاییزی

تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی

خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی
🍂🍃


هادی
هادی
آن کشته که بردند به يغما کفنش را
تير از پي تير آمد و پوشاند تنش را

خون از مژه ميريخت به تشييع غريبش
آن نيزه که ميبرد سر بي بدنش را

پيراهني از نيزه و شمشير به تن کرد
با خار عوض کرد گل پيرهنش را

زيبا تر از اين چيست که پروانه بسوزد
شمعي به طواف آمده پرپر زدنش را

آغوش گشايد به تسلاي عزيزان
يا خاک کند يوسف دور از وطنش را

خورشيد فروزان شده در تيرگي شام
تا باز به دنيا برساند سخنش را
🌹🍃🏴


EDRIS
EDRIS
به بی پناهی دچارن
مشتی بی پناه اینجا
مسافرخانه ی رنج است
یا تبعید گاه؟



هادی
هادی
هرکه ویران کرد ویران شد در این آتش سرا
هیزم اول پایه ی سوزاندن خود را گذاشت

/

بی‌لشگریم! حوصله ‌ی شرح قصه نیست
فرمانبریم! حوصله ی شرح قصه نیست
با پـرچـم سـفید به پیکار می‌رویـم
ما کمتریم! حوصله ی شرح قصه نیست



هادی
هادی
گفتی چه شود گر بشود فاصله ها کم
دیدی که شد اما نشد آخر گله ها کم

بین تو و من رغبت دیدار نمانده‌ست
هم فاصله ها کم شده هم حوصله ها کم

از عشق بپرهیز که صد راهزن اینجاست
آیند به این گردنه ها قافله ها کم

هر چند که از شهر خودم کوچ نکردم
در بی وطنی نیستم از چلچله ها کم

از عشق همین بس که معمای شگفتی‌ست
ای عقل بگو با من از این مسئله‌ها کم

🌳
📓اکنون

wolf
wolf
من که جز هم‌نفسی با تو ندارم هوسی
با وجود تو چرا دل بسپارم به کسی...

زنده ام بی تو و شرمنده ام از خود هرچند
که دمی از سر رغبت نکشیدم نفسی...

ناامیدم مکن از صبر و بگو می‌آید
عادل ظلم ستیزی، ملک دادرسی...

به کجا پَر بکشد در هوس آزادی
آنکه از بال و پرش ساخته باشد قفسی...

من کسی جز تو ندارم که به دادم برسد
می‌توانی مگر ای عشق به دادم نرسی...!



wolf
wolf
اگرچه هم قدم گردباد می گردم
دمی نرفته ز یادم که کمتر از گردم...

چرا ز سینه‌ی من دود آه سر نزند
که کوهی از غم و آتشفشانی از دردم...

نه پر خروش! که من، آبشار یخ زده ام
نه پرغرور! که آتشفشان دلسردم...

فریب خورده‌ی عقلم، شکست خورده‌ی عشق
من از که شکوه کنم؟ چون به خود ستم کردم...

همیشه جای شکایت به خلق بسیار است
ولی برای تو، از خود شکایت آوردم...



هادی
هادی
یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است
باش تا کار من و عقل به فردا بکشد

زخمی کینه ی من! این تو و این سینه ی من
من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد



صفحات: 2 3 4 5 6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو