یافتن پست: #فاضل_نظری

خانوم اِچ
خانوم اِچ
از سایه سنگین تو من کمترم آیا؟ بگذار به دنبال تو خود را بکشانم
خیلی خوبی تو{-111-}


خانوم اِچ
خانوم اِچ
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر مثل خوره افتاده به جانم که بمانم{-75-}



fatme
fatme
نه دل آزرده، نه دلتنگ، نه دلسوخته ام
یعنی از عمر گران هیچ نیندوخته ام

پاسخ ساده ی من سخت تر از پرسش توست
عشق درسی ست که من نیز نیاموخته ام...



fatme
fatme
چه غم که خلق به حسن تو عیب می‌گیرند؟

همیشه زخم زبان خون‌بَهای زیبایی‌ست..


Hana
Hana
حال یک دیوانه را دیوانه بهتر می‌کند.. {-75-}

هادی
هادی
گفتی به من نصیحت دیوانگان مکن!
باشد، ولی نصیحت دیوانه می‌‌کنی




wolf
wolf
مرا بازیچه ی خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را…

نسیم مست وقتی بوی گُل می داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را…

"خیانت قصه ی تلخی است اما از که می نالم؟
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را …

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را…

کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را…

نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را…

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را …



خانوم اِچ
خانوم اِچ
دلم به غیر خود از هیچ‌کس گلایه ندارد...



هادی
هادی
مرا در بر بگیر ای مهربان هرچند می‌دانم
ندارم طاقت آغوش یک دریا زلالی را ...


هادی
هادی
از صلح می‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟!
دیوانه‌ها آواز بی‌آهنگ می‌خوانند

گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ می‌خوانند

کنج قفس می‌میرم و این خلق بازرگان
چون قصه‌ها مرگ مرا نیرنگ می‌دانند

سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی
نام مرا با اشک روی سنگ می‌خوانند

این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبی‌رنگ می‌خوانند



هادی
هادی
دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت





طهورا
طهورا
به حال آرزوی محال خویش میگریم

برای آرزوهای محال خویش می‌گریم
اگر اشکی نمانَد، در خیال خویش می‌گریم
 
شب دل کندنت می پرسم آیا باز می‌گردی؟
جوابت هرچه باشد، بر سوال خویش می‌گریم
 
نمی دانم چرا اما به قدری دوستت دارم
که از بیچارگی گاهی به حال خویش می‌گریم
 
اگر جنگیده بودم، دستِ‌کم حسرت نمی خوردم
ولی من بر شکست بی جدال خویش می‌گریم
 
به گردم حلقه می بندند یاران و نمی دانند
که من چون شمع هرشب بر زوال «خویش» می‌گریم
 
نمی‌گریم برای عمر از کف رفته‌ام، اما
به حال آرزوهای محال خویش می‌گریم
 


خانوم اِچ
خانوم اِچ


مرامحتاج‌رحم‌این‌وآن‌کردی،ملالی‌نیست
توهم‌محتاج‌خواهی‌شد،جهان‌دار‌مکافات‌است



هادی
هادی
نرگس مردم فریبی داشت شبنم می فروخت
با همان چشمی که می زد زخم مرهم می فروخت

زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت

زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر
مرگ را همچون شراب ناب کم کم می فروخت

در تمام سالهای رفته بر ما روزگار
شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت

من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها
گلفروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت



صفحات: 1 2 3 4 5

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو