پریا
چقدر احمقیم که فکر میکنیم هم دیگر را میشناسیم..
گاهی در بیست و چند سالگی اتفاقاتی،
آدم را به اندازه ی 60 سال پخته میکند..
رنگ عوض کردن آدمها!
دل شکستن هایشان!
حرف های تلخ و نیش دارشان..
آدم را متحیر میکند!!!
بعد میگویی صد رحمت به همان غریبه ی ندیده و نشناخته!!
وقتی انتظارش را نداری و چنان خُرد میشوی
که تکه های شکسته ات دیگر به درد بند زدن هم نمیخورد!!
میفهمی،
شناختن آدمها کار بیست و چند سال هم نیست!
باید سفید کنی تمام موهایت را،
باید طعم شکسته شدن را بچشی،
باید خُرد شوی!
بعد خودت را لعنت کنی که چقدر احمقی!!
من هم؛
نشناختم،
نمیشناسم،
و امیدی هم ندارم..
این آدمها انقدر رنگ عوض میکنند
که گیجت میکنند..
حتی عزیزترینشان...
مآه
آخرِ دوست داشتن همونه که افشین صالحی میگه:
«غریبه آشنا:
مراقبِ من باش!
از من فقط تو ماندهای.»
مآه
اونجا که اشوان میگه: هرجا میرم تو خودمم غریب و مودی، کاشکی هنوزم واسم یه غریبه بودی .
گِلآرِه
روزگار غریبی ست نازنین...
نمیتونم شامی.خیلی حرفا برام سنگین اومد
میفهممت عزیززم بذارش رو حساب احساس و ناراحتیش.
بعدا خودش متوجه اشتباهش میشه
گذاشتم رو همون حساب که هیچ حرفی بهش نزدم
ماها از نداشتن دوستت ضرر می کنیم
دوستت از نداشتن تو
توی دنیا بگرده لنگه تورو پیدا نمیشه کرد
گاهی من خیلی براشفته و بهم ریختم تو ذهنم ی عالمه دیتا و افکار پریشون پرورندم ک منتظر ی بهونه ام برای نابودی و نبودی خودم ک با خودم قهر کنم و پشت پا بزنم به هرچیزی ک ساختم و اصلا به این فکر نمیکنم ک ساختن خیلی سخت هست و خرابکردن خیلی راحت
ی خونه ی پنج طبقه رو 2 سال طول میکشه میسازن ولی در عرض دو روز خراب میکنن و همه ی نخاله هاشو برمیدارن و انگار ن انگار خونه ای بوده.. سعی کنیم بدونیم چی رو با چ زحمتی ساختیم و نذاریم انقدر راحت خراب کنیم