رفتم که از دیوانه بازی دست بردارم
تا اَخم کردم مطمئن شد دوستش دارم …
واکرد درهای قفس را گفت: مختاری!
ترجیح دادم دست روی دست بگذارم …
بیزارم از وقتی که آزادم کند، ای وای!
روزی که خوشحالش نخواهد کرد آزارم …
این پا و آن پا کرد گفتم دوستم دارد
اما نگو سر در نمی آورده از کارم …
از یال و کوپالم خجالت می کشم اما
بازیچه ی آهو شدن را دوست می دارم …
با خود نشستم مو به مو یادآوری کردم
از خواب های روز در شب های بیدارم …
من چای می خوردم به نوبت شعر می خواندند
تا صبح، تصویر من و سعدی به دیوارم …
#مهدی_فرجی
لایک