یافتن پست: #راه

رها
رها
حالِ بحران زده ام
معجزه می‌خواهد و بس...

فقط خدا
فقط خدا
دلم گرفته ولم نمیکنه...


ول کنش خارابه...:هعی

خانوم اِچ
خانوم اِچ
بالاخره امتحانا تموم شدتف

هادی
هادی
💠 ومَنْ جَاهَدَ فَإِنَّمَا يُجَاهِدُ لِنَفْسِهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ عَنِ الْعَالَمِينَ (عنکبوت 6)

و کسی که [در راه خدا] بکوشد فقط به سود خودش
می کوشد؛ زیرا خدا از جهانیان بی نیاز است.



مهاجر
مهاجر
اینجا کسی لری بلده؟

..
..
روزى کشاورزى متوجه شد ساعت طلاى ميراث خانوادگى اش را در انبار علوفه گم کرده. بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهي کودک که بيرون انبار مشغول بازي بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد. به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه هاى علوفه را گشتند اما بازهم ساعت پيدا نشد.همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکى نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتيى ديگر به او بدهد. کشاورز نگاهى به او انداخت. کودک مصممی به نظر میرسید. باخود اندیشید: چرا که نه!. پس کودک به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى درحاليکه بقيه کودکان نتوانستند؟ کودک پاسخ داد: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم! "ذهن وقتى در آرامش است بهتر از ذهن پرمشغله کار ميکند. هرروز اجازه دهيد ذهن شما اندکى آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگى خود را آنگونه که مى خواهيد سروسامان دهيد".

.....
.....
خیلیا این روزا حال هوای دلشون عین جو ناپایدار هست کمی ابری با کمی وزش باد با کمی باراندگی با کمی رعد برق با کمی تگرگ واویلا ب روزگار کمی کمی حال همه رو می گیره.:خخخ

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
طلب حلالیت از همگان

فقط خدا
فقط خدا


۹۶

:گل

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
خدایا به حق این ماه مبارک تا قیام ،قیامت از نسل ما ، دشمنی برای علی و آل علی مخواه :دعا و ما و نسلمون رو از اثر گذاران این راه قرار بده :دعا و تا زنده ایم و نفس می کشیم قلب و روح ما رو از و اولادش تهی مکن ! :دعا

یاس
یاس
{-137-}

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
:گودنایت

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را برزمین انداخت وشکست.

پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند وپدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد‌.

بعد از این که یک بشقاب از دست پدر بزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را درکاسه چوبی بخورد هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک می ریخت وهیچ نمی گفت.

یک روز عصر پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر روبه او کرد وگفت: پسرم داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید!

💠یادمان بماند که: زمین گرد است

Elham
Elham 👩‍👧‍👦
انگار دارم دوباره خاله میشم:سلام

فقط خدا
فقط خدا
@ali12 سلام کاکو
میزونی ؟؟

رو ب راهی؟؟؟:فکر

صفحات: 13 14 15 16 17

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو