خانوم اِچ
سه چهار سال پیش خیلی فرق داشتم مینشستم بچه های ساینا رو آشتی میدادم قسم میدادم که ترو خدا نرید :/
قهر میکردن میرفتن واقعا گریه میکردم😐
ولی الان هیچی برام مهم نیس واقعا
شاید بخاطر دل هاییه که همونا ازم شکستن
بزرگ شدن درد داره(:
برای ترمیم روحم دعا کنید
حس میکنم یه موجود غیر قابل کنترل داره توم رشد میکنه
دعا کنید احساساتم برگرده
من نمیخوام انقد سنگ باشم😭
خانوم اِچ
یبارم زن عموم دراومد گفت دیگه وقت ازدواجت داره میگذره
عموم بهش گفت تو خودتم همچین زود ازدواج نکردی کییییف کردممم😹😹😹😹
فقط خدا
ی عده هستن تو ساینا ک واقعا اونارو بمب انرژی و
بسیار قویییی میشناسم
خواهشا با چیز ناله کردن چیز نکنید ب تصورات اینجانب...
حداقل موقعی ک من نیستم ازین کارا کنید
مهاجر
من هرسری به خودم کلی فحش و لعنت میفرستم که دیگه با خانواده به هیچ گونه مهمونی سفری نرم باز تو گوشم نمیمونه منو ور میدارن میبرن گند میزنن به اعصابم
خانوم میم
خبر خوب
سرما خوردم😐😐😐😐😐😐😐
الان یه ارتش لازمه منو تورو آشتی بده فقط.اون موجودی هم که داری میگی یه نسخه ی دیگه از هدیه س.تمام اون عقده کینه هابی که از بچگی تو سینت گذاشتن.بازی هایی که با دعوای پدر مادر نا تموم موند نقاشی که نتونستی تکمیل کنی.اون یه کودک میانساله که زمان خودش کودکی نکرد