مهاجر
تماشایش رقم می زد خروج از دامن دین را
بنا کرده است در چشمش فلک قصر شیاطین را
اگر دور تو می گردد نظر بر ظاهرت دارد
که پیچک خشک می خواهد تن گل های غمگین را
به عشق اولت شک کن ،که در این شهر و این دودش
درختان شوم می دانند باران نخستین را
مگو این شاخه ی تنها که تنها یک ثمر دارد
چطور از خود جدا سازد اناری سرخ و شیرین را
به این سو هم نگاهی کن،نگاهی درخورم؛یعنی
تفنگ ِ میرزا مشکن غرور ِ ناصرالدین را
چرا جامِ بلورینی بلغزد بر لبِ سینی؟!
چرا باید بترسانی خمارِ دور پیشین را؟!
تو مثل قوم صهیونی که با آن چشم زیتونی
به اشغالت درآوردی دلِ من،این فلسطین را
کمی آن سوی دیدارت چنان شعری نصیبم شد
که درحد کسی چون خود ندیدم آن مضامین را
تو ای شاعر تر از «سیمین!» به «رستاخیز» اگر آیی
بپوشد سایه ی شعرت فروغ هر چه پروین را
غزل هایی که بر رویت اثر گفتی ندارد را
برای ماه می خواندم نظر می کرد پایین را
سر از سنگینی فکر وصالت درد می گیرد
به بستر می برم اما همین سردرد سنگین را
به خوابم آمدی حالا ، نفس بالا نمی آید
بگویم یا نگویم «یا غیاث المستغیثین » را
🙂
رها
ب قول فروغ فرخزاد :مگر میشود دنیا را پاره کرد و از تویش خوشبختی درآورد، همین است که هست!
فقط خدا
چقدر این متن از فروغ فرخزاد موده:
«هیچ چیز راحتم نمیکند. نه دریا، نه آفتاب، نه درختها، نه آدمها، نه فیلمها، نه لباسهایی که تازه خریدهام. نمیدانم چه کار کنم. بروم و سرم را به درختها بکوبم، داد بزنم، گریه کنم؛
هادی
نبض تهی دست نگیرد طبیب
درد فقیر، ای پسرک، بی دواست
ما فقرا، از همه بیگانهایم
مرد غنی، با همه کس آشناست
♡✓
.
یادمه یه جا خونده بودم:
«دوست داشتنِ یه آدم، دوست داشتنِ داستانِ اون آدمه...»
سعی نکنیم آدمارو عوض کنیم..
خانوم اِچ
آن قدر مرده ام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمیکند....
هادی
پسر نوح، با بدان بنشست خاندان نبوّتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزی چند پی نیکان گرفت و مردم شد.
فقط خدا
فروغ چه زیبا گفت:
این جهان پر است...
از صدای پای مردمی که
همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود
طناب دار تو را می بافند!!
خیلی زیبا بود
🌼🌱