مهاجر
من هرسری به خودم کلی فحش و لعنت میفرستم که دیگه با خانواده به هیچ گونه مهمونی سفری نرم باز تو گوشم نمیمونه منو ور میدارن میبرن گند میزنن به اعصابم
مهاجر
دیوانگی ها گرچه دائم دردسر دارند
دیوانه ها از حال هم امّا خبر دارند
آیینه بانو! تجربه این را نشان داده:
وقتی دعاها واقعی باشند اثر دارند
تنها تو که باشی کنار من دلم قرص است
اصلاً تمام قرص ها جز تو ضرر دارند
آرامش آغوش تو از چشم من انداخت
امنیتی که بیمه های معتبر دارند
«مرد»ی به این که عشق ده زن بوده باشی نیست
مردان قدرتمند، تنها «یک نفر» دارند!
ترجیح دادم لحن پُرسوزم بفهماند
کبریت های بی خطر خیلی خطر دارند!
بهتر! فرشته نیستم، انسانِ بی بالم
چون ساده تَرکت می کنند آنان که پَر دارند!
اميد صباغ نو
فاطمه
به قول شاعر, میگه که,
وقتی تنهام چه فرقی میکنه کجا باشم؟؟؟ 🌱
مهاجر
اونایی که امروز زندگی پس از زندگی رو دیدن
یه توضیح مختصری بهم بدن بیینم چی بوده برم بیینم یانه
مرسی
Sara
کنار گذاشته شدن جز تلخترین تجربههای بشریه، فرقی هم نمیکنه از کار کنار گذاشته شی، از دوستی یا حتی یک رابطه عاشقانه. در هر حالت، اولِ همه وجودت خشم میشه و بعد حسرت، اون آخر سر هم یه غمِ سمجی تو دلت میمونه که تا ابد تنهات نمیذاره.
مهاجر
تماشایش رقم می زد خروج از دامن دین را
بنا کرده است در چشمش فلک قصر شیاطین را
اگر دور تو می گردد نظر بر ظاهرت دارد
که پیچک خشک می خواهد تن گل های غمگین را
به عشق اولت شک کن ،که در این شهر و این دودش
درختان شوم می دانند باران نخستین را
مگو این شاخه ی تنها که تنها یک ثمر دارد
چطور از خود جدا سازد اناری سرخ و شیرین را
به این سو هم نگاهی کن،نگاهی درخورم؛یعنی
تفنگ ِ میرزا مشکن غرور ِ ناصرالدین را
چرا جامِ بلورینی بلغزد بر لبِ سینی؟!
چرا باید بترسانی خمارِ دور پیشین را؟!
تو مثل قوم صهیونی که با آن چشم زیتونی
به اشغالت درآوردی دلِ من،این فلسطین را
کمی آن سوی دیدارت چنان شعری نصیبم شد
که درحد کسی چون خود ندیدم آن مضامین را
تو ای شاعر تر از «سیمین!» به «رستاخیز» اگر آیی
بپوشد سایه ی شعرت فروغ هر چه پروین را
غزل هایی که بر رویت اثر گفتی ندارد را
برای ماه می خواندم نظر می کرد پایین را
سر از سنگینی فکر وصالت درد می گیرد
به بستر می برم اما همین سردرد سنگین را
به خوابم آمدی حالا ، نفس بالا نمی آید
بگویم یا نگویم «یا غیاث المستغیثین » را
🙂
WeT
کل ایرانُ گشتن و هعی به خودم لعنت میفرستم که انقد منت کشیدن چرا نرفتم من 😒😒😒
خانوم اِچ
تو این یسالی که گذشت تنها دردی که نکشیدم درد زایمان بود ....😑
سید ایلیا
سایه ی خیالت،
چه جسورانه
لحظه هایم را ،
نوازش می کند...
به او بگو ؛
دیر است!خیلی دیر!
فراموشی،
مدت هاست
به تنهایی هایم گره خورده است!
Saye
به تماشای خودم بودم و دیدم:
که چه بی رحمانه تنهاست و به ناچار قوی
دیگه 30 سالت شده خودت تصمیم بگیر