داد میزد «کمک» و من نفسم دیگه بالا نمیومد. وقتی بهش رسیدم، خودمو دیدم؛ ترسیدم، عرقِ سرد ریختم، با خودم گفتم انگار دیگه زنده نیستم. بهم گفت: فقط یادت باشه که توی دشت گندم، پای درختِ سپیدار، دامونِ حق در انتظارته...
از خواب پریدم و غروب بود؛ اندوه بر زندگیام نشست و من دقیق آن روز را یادم هست که دیگر آدم سابق نشدم و این عجیبترین نقطهی عطفِ زندگیام بود...
#بعدالتحریر : میشود بدون هیچ اتفاقِ خاصی تبدیل به آدمی دیگر شد، اما فقط یکبار هرکسی این فرصت در اختیارش قرار میگیرد و خیلی شانس داشته باشد، کمی قبل از مرگش است...
#امیرمسعود_ضرابی
بعد از کلاس، پشت میزم ایستاده و با نگاهی از گوشهی چشم میگوید: استاد کلاسهایتان خیلی گران است و ممکن است نتوانم دیگر شرکت کنم! من در همان لحظه ذهنم به هزارجا میرود که چهکار کنم بتواند به دورههایش را ادامه بدهد تا از همکلاسیهایش بهخاطر مسائل مالی عقب نیفتد. درست در لحظهای که میخواهم به او بگویم: «ایرادی ندارد، برایت قسطبندی میکنیم و هروقت داشتی پرداخت کن»؛ تلفن همراهش زنگ میخورد...
دستش را به جیبش یا به کیفش - دقیق یادم نیست - میبرد و آیفون ۱۳ پرومکسش را بیرون میآورد و به کسی که پشت خط است میگوید: عه! تولد بهم خورد؟! براش مدادرنگی ۱۲۴ رنگ فابرکاستل خریده بودم! و من در همان لحظه انگشتم را به دهانم میگیرم و محکم لای دندانهایم فشار میدهم! تلفنش که تمام میشود، میگوید: خب میفرمودید استاد! و من در حالی که داشتم به قیمت چهل میلیونی گوشی توی دستش و مدادرنگی هشت میلیونی خریداری شده بهعنوان هدیهی تولد دوستش و کلاس پونصد هزار تومانی خودم فکر میکردم، پاسخ دادم: قطعا که بینش کم از بیم شکم نیست...!
#بعدالتحریر : آدم گاهی فکر نمیکند و بعدها بهخاطر آن فکر نکردن، به نشخوار فکری میافتد!
#امیرمسعود_ضرابی