هادی
ولی جدی بهترین داستان کوتاه ادب فارسی متعلق به سعدیه که توی یه بیت جمعش میکنه: من ماندهام مهجور از او، بیچاره و رنجور از او، گویی که نیشی دور از او، در استخوانم میرود.
مختصر، مفید و زیبا.
اینو از فیضبوک کش رفتم
هادی
من میخوام یه پولی حدود مثلا ۲۰۰ تومن جور کنم برای یه دختر بچه ای که پدر نداره یه چیزی بخرم که به عنوان روز مادر بده به مامانش اگه خواستین مشارکت کنید بگین شماره کارت بدم نمیخواستینم که هیچ تنکیو
هادی
دلم جواب بَلی میدهد صلای تو را
صلا بزن که به جان میخرم بلای تو را...
بهجاست کز غم دل رنجه باشم و دلتنگ
مگر نه در دل من تنگ کرده جای تو را
تو از دریچۀ دل میروی و میآیی
ولی نمیشنود کس صدای پای تو را
غبار فقر و فنا توتیای چشمم کن
که خضر راه شوم چشمۀ بقای تو را
خوشا طلاق تن و دلکشا تلاقی روح
که داده با دل من وعدۀ لقای تو را...
شبانیام هوس است و طواف کعبۀ طور
مگر به گوش دلی بشنوم صدای تو را
به جبر گر همه عالم رضای من طلبند
من اختیار کنم زآن میان رضای تو را...
دلِ شکستۀ من گفت «شهریارا» بس
که من به خانۀ خود یافتم خدای تو را
بعد امدم با کار بری دیگه مشغول شدم. فکر مثل اینجا شعر و گل. روز 5 عدد
حالا هم نمیدونم هنوز مثل سابق هست یانه. ولی یادم هست یه عفت سادات بود ..یه پدر دوتا پچه ..یکی خانم ابراهیمی .فکر کنم معلم بود . چند نفر دیگه
کدام؟اکانت را
چند تا ارکانت مگه دارید
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد.. باد غیرت ب صدش خار پریشان دل کرد.. قره العین من آن میوه ی دل یادش باد.. ک خود آسان بشد و کار مرا مشکل کرد...
اینم از شاهکار حافظ در وصف فوت فرزند.. 💔