توی کوچه باغ های تهران قدم میزدم
هوای سرد آزارم میداد
مدام به تو فکر میکردم
نور مهتاب لای انگشتان درخت ها کم و زیاد میشد
به قول خودت
«صورتم از شدت سرما جان میداد برای بوسه های یهویی»
در نبودت دیگر استواری سابق را ندارم شاخه گل من
گونه هایم طعم لب هایت را فراموش کرده
چروک شده
چشمانم آنقدر در چهره دلفریبت غرق نشد که سویی ندارد
آخ...
حافظه ام را نگو جانان من
این روز ها همه چیز را فراموش میکنم
دیروز فراموش کردم که با اسب به دیوانیه رفتم
تمام راه را تا قبرستان پیاده آمدم و بعد همه چیز را از یاد بردم
که من کیستم
کجایم
اما جانان من
هیچ گاه حتی لحظه ای فراموشت نکردم
راستی؛
من کجایم....❤
#تورنادو_نویس
مررسی(:
بزار دوباره بپستمش عصری
اونم غم انگیز بود
واقعا؟!
پس از اینا مینویسم