یاد امام و شهدا....// خدایا! چاره ای... درمانی... راهی... خودم هم خوب میدانم که یک بیابان و چند خاکریز و یک غروب نمیتواند اینچنین هستی ام را به بازی بگیرد.
قدم به قدم خاك طلائيه خون شهيدی ريخته شده و تو نميتوانی جايی قدم بگذاری و با اطمينان بگويی
اينجا كسی شهيد نشده! پس خلع نعلين ميكنی و پابرهنه بر خاك مقدسی قدم مينهی كه فقط ملائكه می دانند آنجا شهيدان با خدا چه سودايی كردند...
طلائيه چه حس غريبی داری...
دلم برايت تنگ می شود...
شهادت زیباترین ، بالنده ترین و نغزترین کلام در تاریخ بشریت است. شهادت بهترین و روشن ترین معنی حقیقت توحید است و تاریخ تشیع خونین ترین و گویاترین تابلو نمایانگر شکوه و عظمت شهیداست.
همسر شهید: «هر روز صبح تا جلوی در می رفتم و بدرقه اش می کردم و راهش می انداختم.آن روز صبح سرگرم کاری بودم. علی [شهید صیاد] آمده و من را صدا کرده بود که : "حاج خانم، من دارم می روم"، ولی من نشنیده بودم.
سرگرم کار خودم بودم که دیدم صدایی آمد، نه خیلی بلند. فکر کردم باز هم بچه ها توی کوچه ترقه انداخته اند. محل نگذاشتم. یکدفعه دیدم مهدی بدو آمد توی خانه. توی سرش می کوبد و گریه می کند. با گریه و التماس گفت: «مامان، تو را به خدا بیا. بابا را کشتند.»
تا برسم جلوی در، دو بار خوردم زمین. آمدم دیدم خیلی آرام پشت فرمان نشسته، سرش افتاده روی شانه اش. انگار خواب باشد، سرو صورت و لباس هایش غرق خون بود، شیشه ماشین هم خرد شده بود. خواستم جیغ بکشم، ولی صدایم در نیامد.
دویدم در خانه همسایه طبقه بالایمان. آنها رفتند علی را برداشتند و بردند بیمارستان. من هم آمدم نشستم پای تلفن. اصلاً نمی فهمیدم کجا را باید بگیرم. به هر که و هر کجا که میشناختم، زنگ زدم، ولی کسی گوشی را بر نمی داشت، انگار همه خواب بودند. دوباره دویدم دم در. کسی نبود. علی را برده بودند. فقط جلوی در خانه روی زمین خون ریخته بود، خون علی.
قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود برای شهادت من دعا کن، ولی آن روزهای آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد. من ناراحت می شدم. می گفتم: "حرف دیگری پیدا نمی کنید بگویید؟"
آخرین بار گفت: "نه خانم، من می دانم همین روزها شهید می شوم. خواب دیده ام که یکی از دوستان شهیدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه می کردم، به بچه ها. شماها گریه می کردید و من نمی توانستم بروم. خانم، شما باید راضی باشید که من شهید بشوم."
انگار داشتند جانم را از توی بدنم می کشیدند بیرون. مستأصل نگاهش کردم. گفت: "خانم! شما را به خدا رضایت بدهید." ساکت بودم. گفت: "خانم شما را به فاطمه زهرا (س) قسم، بگویید که راضی هستید."
ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هایم آمده بود، اما نمی ریخت. گفت: "عفت؟" یکدفعه قلبم آرام شد. گفتم: "باشد.من راضی ام."
بالاخره بعد از چند وقت
یه حرفی پیدا شد که باعث ناراحتیم بشه..
بحثی ندارم رو حرفتون چون از بیخ ، بی پایه و اساسه و فقط از روی یه تفکر خودساخته س..
اما خوبه بدونین که فیسبوکی هست به نام هادی نت
که پشت اسم ائمه ، فسادی حتا شاید بیشتر از فیسبوک خارجی (!) توش باشه
هیچوقت از مقایسه خوشم نمیومد
اما دوس داشتم از روش خودتون استفاده کنم!
اگر علاقه ای به این شبکه ندارین
لطفا بیخود تخریب نکنید
حذف کاربری میخواستید ؟
پس پست ندید و ما رو هم راحت کنید .
حیدر ثانی بیامد یا نبی رخ می نماید/اکبر زیبای لیلا پرده از چهره گشاید/ روی او روی محمد، بوی او بوی محمد /خلق او خلق عظیم و خوی او خوی محمد /ولادت حضرت علی اکبر(علیه السلام) و روز جوان مبارک باد.
دیروز یک دختری تعریف میکرد میگفت:ما بی حجاب نماز میخونیم.پرسیدم:چرا؟یعنی چی؟سنی هستین؟گفت:نه ما علی اللهی هستیم.گفتم این دیگه چه گروهیه؟گفت نه شیعه هستیم نه سنی.تا حالا نشنیده بودم.
«خدا گر ز حکمت ببندد دری/ز رحمت گشاید در بهتری»به این جمله یقین پیدا کردم.خدایا هزاران هزار بار شکر بابت که فراموشم نکردی و درهای رحمتت رو به سوی من باز کردی.