حیران
باز میپرسمت از مسئله دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه مسئلههاست
حیران
ای کشتی جان! حوصله کن میرسد آن روز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم
حیران
از غربتام اینقدر بگویم که پس از تو
حتی ننشستهست غباری به مزارم
حیران
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم میریزد
حیران
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخنها که خدا با من تنها دارد
حیران
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانیست
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
حیران
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
حیران
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره میآیی نیست
حیران
بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست
حیران
شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهاییست
حیران
فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست
چون رود بگذر از همه سنگ ریزهها
حیران
کاری به کار عقل ندارم به قول عشق
کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا
اخ(:
خیلی درد داش
اره😔