Bahar
نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
ستاره ها نهفته در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست هوای گریه با من
Bahar
دلتنگ شده ام
نمیدانم ! شاید برای تو
یا شاید برای دیروزهایی که باتو گذشت
از ایـــــنجا
صدایت میـــــکنم !
تو از آنــــــجا بغلم کن !
دلــــم گرفــــته
Bahar
سالهاست
منتظر آمدن روزهای بهترم
ولی نمیدانم چرا هنوز هم
دیروز ها بهترند
Bahar
فقط خداست که …
میشود با دهان بسته صدایش کرد…
میشود با پای شکسته هم به سراغش رفت…
تنها خریداریست که اجناس شکسته را بهتر برمیدارد…
تنهاکسی است که وقتی همه رفتند میماند…
وقتی همه پشت کردند آغوش میگشاید…
وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت میشود…
و تنها سلطانیست که …
دلش با بخشیدن آرام می گیرد، نه با تنبیه کردن…!
همیشه و همه جا …
Bahar
جسارت می خواهد؛ نزدیک شدن به افکار دختری، که روز ها… مردانه با زندگی می جنگد اما شب ها… بالشش از هق هق های دخترانه خیس است
Bahar
” ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯼ؟ “ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﯿﺸﻪ
ﻭﻟﯽ
” ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ ”
ﺧﻮﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻪ …
Bahar
بــه ایــن فـکــر مـیـکـنم
لالایـــی هــای ِ مـــادرم
زیــر ِ کــدام بـالشتکــ ِ کـودکــی هــایـم جــا مانــده؟
شـایـد هــنـوز بـشـود آســوده خــوابـیـد…