سکوت شب
“قلب”
اگر بتواند کسی را دوست بدارد،
خوبی ها و حتی زخم زبانهایش را نقش دیوارش میکند …
حال ،
اینکه قلب چیست، بماند…!
فقط این را میدانم؛
“قلب”
وسعتی دارد به اندازه ی حضور خدا …
من مقدس تر از قلب ، سراغ ندارم …
سکوت شب
“قلب”
برکه ای ست که آرامشش به یک نگاه بهم میخورد …
سکوت شب
“قلب”
قاصدکی ست که اگر پرهایش را بچینی،
دیگر به آسمان اوج نمیگیرد …
سکوت شب
“قلب”
آیینه ای ست که با هر شکستن، چند تکه میشود
و یکپارچگی اش از هم می پاشد …
سکوت شب
“قلب”
چاه دلخوری نیست
که به وقت بدخلقی ، سنگریزه ای بیندازی
تا صدای افتادنش را بشنوی..!
سکوت شب
“قلب”
راستش نمیدانم چیست …
اما این را میدانم که فقط جای آدمهای خیلی خوب است …
سکوت شب
“قلب”
لانه ی گنجشک نیست
که در بهار ساخته شود
و در پاییز
باد آن را با خودش ببرد …
سکوت شب
جایی میان قلب هست
که هرگز پر نمیشود
یک فضای خالی
و حتی در بهترین لحظهها
و عالیترین زمانها
میدانیم که هست
بیشتر از همیشه
میدانیم که هست
جایی میان قلب هست
که هرگز پر نمیشود
و ما
در همان فضا
انتظار میکشیم
انتظار میکشیم
چارلز بوکوفسکی
سکوت شب
هر روز
از خواب بیدار میشوم
می بینم هنوز امروز است
فردا نیامده
پس فردا
واژه ای بیش نیست
هر چه هست امروز است
امروز را دریاب
امروزتون قشنگ
امروزتون عاشقانه
امروزتون خدایی
امروزتون شاد
سکوت شب
فرقی نمیکند
کنار دریا باشی
وسطِ مهمانی
کنج اتاق
یا هر جایِ دیگر...!
روزهایِ تعطیل
بویِ تنهایی در سَرِ آدم میپیچد...!
باید یک نفر باشد
بدونِ غرور دوستت بدارد
آنقدر صمیمی
که اگر در مدتِ یک ساعت
برای بیستمین بار میخواستی حالش را بپرسی
دل دل نکنی
فکر نکنی
با خودت نگویی که نکند کلافه اش کنم
ترسِ از چشمْ افتادن را نداشته باشی!
یک نفر که حالِ تو را بلد باشد...
یک نفر که بدونِ توضیح بفهمد
این همه بی قراری دست خودت نیست!
یک نفر که غرورِ خاموشِ تو را
عشق معنا کند
نه چیز دیگری....!
یک نفر که حضورش
برای روزهای تعطیل الزامی ست!
سکوت شب
بی خیال تمام هیاهوی اطراف
بر ساحل زندگی قدم می زنم
بی خیال فکر تو
دنیای خود را نقاشی می کنم
بی خیال تمام آنچه باید باشد
نگین عشق را بر انگشت خود می آویزم
بی خیال همه رفت ها
به داشته های خود دل می بندم
اما
بگذار قدم بزنم...
قدم هایی سرشار از احساس بر ساحل زندگی
این روزها...
غروب عشق برای من
حیات دوباره خورشید
در آنسوی آسمان بودن ها؛ بر ساحل زندگیست!
نسیم دریا بر لبانم می نشیند
با خود می اندیشم
گویا
عشق در همین حوالی ست...
و باز می گویم
شاید
تا غروب عشق
نیمروزی باقی ست...
سکوت شب
امروز را دریاب ...
گاهی نه دفعۀ بعدی وجود دارد
نه وقفهای و نه فرصتی دوباره
گاهی یا اکنون است
یا هیچوقت ...
پس
هوای اکنونت را داشته باش !
لایک