بيسيم زدند که بيمارستان صحرايي را گرفتهاند، دو دستي زد توي سرش:
«يا جده سادات! آبجيم! حالا جواب ننهام رو چي بدم؟...»
غروب دو تا سياهي ديديم که ميآمدند طرف ما، دو تا عراقي قلچماق. دستهايشان را گذاشته بودند روي سرشان و يک بند عربي حرف ميزدند. خبرش کرديم. مات ماند. صداي دخترانهاي از پشت سرشان گفت:
«نميخواي اينارو تحويل بگيري داداش؟»
۴ موافق
1394/08/25 - 06:30