حکایت خاطرات
عاشــِــــقی بر بُوم دل نقـشِ نگاهت می کشید
اولــــین نقــــش تـــــورا خال لبانت می کشید
با قلــــم در وصف آن چشــــمانِ تیره گاه گاه
نقش ماهـــــی خُفته بر موی سیاهت می کشید
غرقِ خود گردیده تا رنـــگی ز چشمانت کشد
رنگ دریا را چُو شب بر ماهِ رویت می کشید
سر سَـــری می زد بر آن ابرو کَمانت تیر غم
تا که صــــیادت شـود دستِ وصالت می کشید
آشـکارا از لبانت جـام ســــر مســــــتی گرفت
آخـرین نقشِ تو را با آه وُ حــــسرت می کشید