نيست پروانه من قابل پهلوي چراغ
حسرت سوختني مي کشدم سوي چراغ
سير اين انجمنم وقف گشاد مژه ايست
بر نگه ختم نمودند تگ و پوي چراغ
يأس بر عافيت احرامي دل مي خندد
من و خاصيت پروانه تو و خوي چراغ
داغ انجام نفس سخت عقوبت دارد
ترسم آخر بدماغت نزند بوي چراغ
برق آن شعله که حرز دل بيتابم بود
مجلس آرا بغلط بست ببازوي چراغ
آبيار چمن عشق گداز است اينجا
کشت پروانه همان سبز کند خوي چراغ