با تو گفتم از کوه با قله برفی اش...
با تو گفتم از دشت با گل های بهاری اش...
با تو گفتم از درخت با لانه کبوتری اش...
با تو گفتم از خانه مادربزرگ با کورسی زغالی اش...
با تو گفتم از زمستان با سرمای استخوان سوزش...
باتو گفتم از اسفند با ادم برفی اش...
با تو گفتم از سرو با غرور ستودنی اش...
با تو گفتم از اسمان با رنگ لاجوردی اش...
با تو گفتم از ماه با تنهایی ابدی اش...
با تو گفتم از چشم هایم با حرفای ناگفتنی اش...
با تو گفتم از من با دردهای همیشگی ام...
باتو گفتم از تو با زیبایی دست نیافتنی ات...
ولی تو...
شنیده یا نشنیده چشم هایت را بستی و گزشتی!!!
#DKFTH
5 امتیاز + /
0 امتیاز - 1398/10/21 - 21:18
کورسی؟؟
گزشتی...؟
عالی بود ...:لایک
ای کووفت
رو اون گزشتی کلی فکر کردم و با فلسفه های بسیار اونجوری نوشته شده
باوشه پس..
مرض
به خادت...