صبر از منِ آشفته
دل می بَری و نمی دهی کام چرا؟
پنهان شدی از دیده ی ایام چرا؟
آتش به دلم نشاندی وسوزاندی
رفتی وَ رها شدم در این دام چرا؟
حیرانم و سرگشته وَ بی سامانم
صبر از منِ آشفته یِ بد نام چرا؟
پَر می زند و رها شود سرگردان
مرغِ دلِ بشکسته از این بام چرا؟
در مطبخ دل پخته شدم بی حاصل
در محضر آن یار شدم خام چرا؟
وصل تو تمنای شب و روزم شد
اما نرسد شب به سر انجام چرا؟
"احساس" ندارد دل همچون سنگت
آن وحشیِ سرگشته نشد رام چرا؟