گوشه نشین
خال زیر لب آن ماه لقا افتاده است
چشم بد دور که بسیار بجا افتاده است
دل بی جرأت ما گوشه نشین ادب است
ورنه لعل لب او بوس ربا افتاده است
بی سرانجام تر از نقطه بی پرگارست
تا دل از حلقه زلف تو جدا افتاده است
بی سیاهی نتوان چشمه حیوان را یافت
خال در کنج لب یار بجا افتاده است
بی اشارت خم ابروی تو یک ساعت نیست
قبله ات شوخ تر از قبله نما افتاده است
نیک چون باز شکافی سر بی مغزی هست
هر کجا سایه ای از بال هما افتاده است
می کند رحم به آشفتگی ما صائب
هر که را کار به آن زلف دو تا افتاده است