بی گمان عاشق شدن زیباست
خسته ام خسته از این دنیای آب و دانه ها
خسته از جغرافیای سردسیرِ شانه ها
پیله پیچیدم به دور خود ولی سنخیتی –
- نیست هرگز با من و تاب و تبِ پروانه ها
راز هر مردی فقط با مرگ افشا می شود
از چه می پرسند احوال ِ مرا بیگانه ها ..؟!
عاقبت خود را به مردن می زنم کنج قفس
تا دمی بیرونم اندازند این دیوانه ها
عشق قابیلی است می خواهد فقط پنهان کند
کشته اش را نیمه شب در خلوتِ ویرانه ها
می روم یکباره دیگر- می- بنوشم تا سحر
تا مرا بیرونم اندازند از میخانه ها
سنگ برنعشم نیاندازید دارد می رود_
_ صبرم از روی لب بی طاقتِ پیمانه ها