گفتی دگر برای تو اینها بهانه نیست
گفتی دگر به عشق و وفا هیچ چاره نیست ؟
گفتی قلم بزن ولی از عشق و لطف نه
گفتم چرا ؟مگر به از این می توان نوشت
از عشق و لطف و مهر مگر می توان گذ شت !
دیگر خموش ماند و به مهتاب خیره شد
خندید و رفت خسته و تنها چو جغد شوم
من ماندم و قلم به دست چه بنویسم از کجا
دیگر بهانه نیست که بنویسم از وفا
دیگر بهانه نیست که بنویسم از سخی
اینک قلم بدست نشستم بدون دوست
شاید دگر در این مقاله نوشتن بهانه نیست ؟؟