چشامو بسته بودم و به زندگی فک میکردم ...
ی قهوه ی تلخِ سرد شده روی میز و من دراز کشیده روی کاناپه...
فک کردم توهم زدم ینی درست بود؟
صدای بارون میومد !!!! آخه تو این فصل!!!!؟
چشامو باز کردم دویدم سمت پنجره دیدم آره! خودشه^^
وای خدا اونم اونجاس بدون چتر زیر بارون منتظر منه
میدونس خوشم بدون چتر گشتن زیر بارونو ...
متر کردن خیابون به خیابونِ شهرو با اون ...
زود خودمو آماده کردم پله هارو یکی دوتا رد کردم
وقتی بغلت کردم انگار من و تو بودیم و دنیا رو سرمون می چرخید..
عاشق این حسم من ... خودمو تو خودت غرق کردم ..
قدم زنان رفتیم سمت کافه ی همیشگیمون ...
گارسون اومد خانوم چی سفارش میدید !؟
از همون همیشگیا برا هر دومون ولی اینبار شیرینِ شیرین ^^
ی نگاهی اینورواونور انداخت گفت میخوایین وقتی دوستتون اومد مال ایشونو بیارم سرد میشه از دهن میوفته!!!!
یکه خوردم!!!!
با تردید نگاه به صندلی رو به روم انداختم،خالی بود!!!!
و بازهم من بودم و رویاهات و...
گفتم همون همیشگی، فقط !!تلخِ تلخ ...