در هجده سالگی دیگر دیر شده بود.
در هجده سالگی آدم سالخوردهای شده بودم.
شاید همه همینطورند، نمیدانم،
هیچ وقت از کسی نپرسیدهام. …
به هر حال سالها را پشت سر میگذاریم،
بهترین سالهای جوانی را،
خجستهترین سالهای عمر را.
سالخوردگیِ غافلگیر کنندهای بود.
میدیدم سالخوردگی خط و خال صورتم را به هم ریخته،
ترکیب قاطعی به لب و دهانم داده بود.
چینهای پیشنایم عمیق شده بود.
چهرهٔ سالخوردهام باعث وحشتم نشده بود،
برعکس، برایم جالب هم بود،
انگار کتابی بود که تند میخواندمش ...!
مارگریت دوراس