زخم سینهات را باز کردم...
نشستم به تماشای آسمان...
تو را نمیتوان نوشت...
چرا که مثل رودخانهای طولانی در جریانی...
و همزمان که آفتاب ...
بر پاهایت طلوع میکند...
در سرت غروب کردهاست....
تو را نمیتوان نوشت...
تو زیبایی...
و این هیچ ربطی به زیباییات ندارد...
حرف نمیزنی ...
چرا که میدانی ...
یک پرنده وقتی حرف میزند انسان است...
وقتی سکوت میکند، آسمان...
عصر...
بر روح صندلی مینشینم...
رنجِ چای را مینوشم...
خیره میشوم به چشمهات...
و فکر میکنم...
خدا نزدیکتر شده...
آنقدر...
که وقتی درخت میتکانم...
ابرها بر زمین میریزند...
#گروس_عبدالملکیان
4 امتیاز + /
0 امتیاز - 1398/04/18 - 03:28 در
سه نقطه های دلم ...