از عاشقان نپرسي
چون من به دام عشقت ، مرغي شکسته پر نيست
مانا ز حال زارم ، صياد را خبر نيست
از ناله ي درونم ، گوش زمانه کر شد
اَوَخ که در دل او، فرياد را اثر نيست !
عمـري است کز فراقت ، خون از دو ديده بارم
اين شام را خدايا ، از پي مگر سحر نيست ؟!
چون روي جان فزايت ، ماهـــــي در آسمان نه
چون قامت رسايت ، سروي به کاشمر نيست
از عاشقان نپرسي ، اي شوخ ديده! گرچه
سرمايه دار هرگــــــز، در فکر رنجبر نيست
اندر ره وصـــــالت ، از جان و ســـــــر گذشتم
هر چند عاشقان را ، پرواي جان و سر نيست
جانا ز خويش ما را ، اين قــــــــدرها مرنجان !
داني که عمر و دوران ، پاينده اين قدر نيست